یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

دوری‌ات جان مرا از تن طرد می‌کند

دوری‌ات جان مرا از تن طرد می‌کند
هر نفس از غم تو، جانم درد می‌کند

کاش بودی، شده لحظه‌ای فقط می‌دیدمت
حالِ صفر مرا یک نگاهت صد می‌کند

عاشقم گر نیستی، ملالی نیست جان
لیک بی‌مهری‌ات حالم را بد می‌کند

برگرد و بیا... این آخرین باری‌ست که
قلب من با عقلم، بخاطرت نبرد می‌کند


زین پس دل من در گرو عشق تو نیست
بی‌وفایی‌ات، عشقم به تو را سرد می‌کند

سارا اکبری

ناز کشیدن بلدم چه میشود ناز کنی؟

ناز کشیدن بلدم چه میشود ناز کنی؟
عشق و مهر و نفسم را تو سر آغاز کنی

جعد گیسوی زر افشان حقیقت، دل یار
چه شود گر تو بیایی غم دل باز کنی

ما که سودای دل‌افروز همان حس خوشیم
چه شود گر دل ما را تو دمی ساز کنی

أدخُلَ عالِمَ قلبی و دلم باز گلستان گشتی
چه شود مهر دلم را چو همان سرو سرافراز کنی

من همانم که دلش زین همه سودا سر شد
صنما! کاش کمی این نفست را به دلم راز کنی

ما که عاشق صفت مهر تو گشتیم جانا
پس چرا ظلمت غم را به دلْ اعجاز کنی

عشق ما پر زد و پر زد، چو گنجشک پریده لب بام
پس چرا خواهی دل کوچک من را چو هوای بد اهواز کنی

عشق ما منزلتی جز ره سودا نشود لکن من ،
باز گویم کاش میشد دل ما رو تو سر آغاز کنی


حسبن زراعت پیشه