یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

دراین حیات هیاهو قرار ممکن نیست

دراین حیات هیاهو قرار ممکن نیست
از این حصار فراوان فرار ممکن نیست

چه بوده نیّتِ بنّای این بِنای بزرگ
که راز خلقت آن آشکار ممکن نیست

تمام شعله ی سوزان کهکشان ها نیز
برای روشنی شام تار ممکن نیست

میان این همه سرمای بهمن و اسفند
رسیدن گل و وقت بهار ممکن نیست

لب از ترشح می پاک کن برای خدا
همیشه مست دراین روزگار ممکن نیست

به هر بهانه ی اندک که می رسد از راه
رضای دشمنِ ایل و تبار ممکن نیست

دلم گرفته بگو روزمره گی ها را
ازاین جهان مکرر فرار ممکن نیست


عباس جفره

و دریای دلم امشب بیادت گشته طوفانی

و دریای دلم امشب بیادت گشته طوفانی
هوای خانه ام ابری و گاهی نیز بارانی

بود بـزمی در این خانه ز یاران قـدیم دل
ز درد و حسرت و محنت بپا گردیده مهمانی

و اما درد عشقت را الا ای نازنین همـدم
نمی بخشم در این دنیا بتاج و تخت سلطانی

گل محبوبه را گویی دمی آغوش بگرفتی
پراکنده کند شب ها زتو عطری به پنهانی

گل نرگس خجل باشد ز چشم مست تو یارا
گل آلاله از رویت عـرق دارد به پیشانی

چه خونین دل بود لاله ازین عشقی که من دارم
ولیکن سـرو می رقصد به آهنگی که میدانی

اسیرت گشته ام اینک تو بنمای آنچه میخواهی
چه خوش باشد اگر باشم به آغوش تو زندانی

بجز مهر و وفاداری مگر از من چه بد دیدی
بسان آهوی وحشی چـرا از من گریزانی

که در "فرهنگِ" من جایی برای بیوفایی نیست
به راه عشقت ای زیبا، دهم جان را به آسانی

فرهنگ سرفلاح

دوست داشته باش

دوست داشته باش اما اگر دوستت نداشت اصراری نکن
سردی کام لبت مال من است و گرمی اش مال دگر

سختی حال بدت مال من است و خوشی اش مال دگر
پس برو مال دگر ، پس برو مال دگر

منکه بدونت ز درون تا به برون ، ز زمین تا به خدا ، ز خودم تا به خودت رازیم از تنهایی

دگر من به این تنهایی عادت کرده بودم

وعده هایت مرا به کام مرگ کشاند

مولانا

می شدم خوردی مرا ، نوشت گوارا نازنین.. ،

بی وفا بعد مستی ترک گناهانت کردی چرا..؟


رامین منصورخانی قراخانلو

مانده دلی که بعد تو به درد مبتلا شده

مانده دلی که بعد تو به درد مبتلا شده
شاخه ی پر غرور از روی تنم جدا شده
در طلب وفای تو ، سوخت تمام باورم
کاش رها شوم ز تو ، ای ز منت رها شده


علی کسرائی

برگرد به خاطرات

برگرد به خاطرات
به عشق
جایی
که تو تکرار می شویی
جایی
که من آغازمی شوم
و دوست می دارم
با تو
تکرار هر آغاز را...


تورج آریا

خبر داشتی از سادگی و کوچکی جهانم؟

خبر داشتی از سادگی و کوچکی جهانم؟
به همان اندک شعر و سکوت نهانم؟
که به عادتی غریب از خیال مینوشتم؟
از آنکه نبود و نداشت نقشی بر جانم؟
خبر داشتی که غریبانه شعر میگفتم؟
از او که نبود عاشقانه خاطره میبافتم؟
خبر داشتی از قناری بی‌جفت مانده؟
از آن نوای بی‌نوای گوشه‌ی قفس مانده؟
خبر داشتی نه غزلی بود و نه نور و پروانه؟
تا که یک روز مسافری آمد خسته از بیراهه؟
کوله‌بارش همه غزل بود و ترانه و صدا
واااای از آن بغض و آه و نگاه
از آنهمه غربت و درد و ترانه و رنج
سهم من شد به قدر مشتی بهارنارنج
گفت قرار است بخواند و ببارد و بماند
خواند و بارید و ماند که ماند که ماند....

امیرحسین مسافر