یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

وسال دیگر و لعنت به باوری دیگر

وسال دیگر و لعنت به باوری دیگر
امید واهی امسالِ بهتری دیگر

که شام تیره نماند به تابش مهتاب
و آفتاب برآید زخاوری دیگر

برای آدم تنها کنارِهم، حرف ست
مگر که جور شود یارو یاوری دیگر

حلال نان وسرِ سفره هایِ غرقِ عَرَق
گرسنه اند و غمِ نااا ن آوری دیگر

شکم به سنگ کشیدند کودکان یتیم
کناره سفره ی افطار و منظری دیگر

تمام سال خراب است حال دل وقتی
صدای وای کسی گفت، مادری دیگر

چقدر شبهه و شک است در تفکر ما
خدا چرا نفرستد پیمبری دیگر؟

دعا کنیم گشایش کند گره ها را
و بخت پر بکشد در مقدری دیگر...


عباس جفره

دراین حیات هیاهو قرار ممکن نیست

دراین حیات هیاهو قرار ممکن نیست
از این حصار فراوان فرار ممکن نیست

چه بوده نیّتِ بنّای این بِنای بزرگ
که راز خلقت آن آشکار ممکن نیست

تمام شعله ی سوزان کهکشان ها نیز
برای روشنی شام تار ممکن نیست

میان این همه سرمای بهمن و اسفند
رسیدن گل و وقت بهار ممکن نیست

لب از ترشح می پاک کن برای خدا
همیشه مست دراین روزگار ممکن نیست

به هر بهانه ی اندک که می رسد از راه
رضای دشمنِ ایل و تبار ممکن نیست

دلم گرفته بگو روزمره گی ها را
ازاین جهان مکرر فرار ممکن نیست


عباس جفره

من از آغاز دنیا شعر می گفتم

من از آغاز دنیا شعر می گفتم
برای خلق رویا شعر می گفتم

الفبای نخستین خودم بودم
و براین حال تنها شعر می گفتم

نه معشوقی نه معبودی نه موجودی
به طرزی خوب و اعلا شعر می گفتم

تمام خلقت از افکار من آمد
و من هم بی محابا شعر می گفتم

زمین و آسمان را چون علم کردم،
نشستم بر تماشا شعر می گفتم

برای بی کسی قصد خدا کردم
وبا حرمت خدارا شعر می گفتم

بشر را وقت مستی بر قلم بردم
خراب باده گویا شعر می گفتم

زمان را خالقش بودم زمین را هم
قلم می کرد غوغا شعر می گفتم

به سعدی شعرمی دادم به حافظ هم
و گاهی مثل نیما شعر می گفتم

امان از شاعری از شعر از مستی
من اما ای دریغا شعر می گفتم

من از این آمدن ها خوب فهمیدم،
که رفتن های حالا شعر می گفتم

جهان چیزی بجز شعری دروغین نیست
من این هیچ فریباشعر می گفتم

غلط کردم غلط گفتم پشیمانم
چرا بیهوده بی جا شعر می گفتم


عباس جفره

بر لبت قند و عسل، بر لب من شعر و غزل

بر لبت قند و عسل، بر لب من شعر و غزل
وقت خوبی ست بیا، حی علی خیر عمل

من از آرامش چشمان تو می می خواهم
تا فراهم بشود بوسه و یک عمر بغل

رنگ چشمان توو طعم لبت؟ حیرانم،
چه صدایت بکنم چشم عسلی یا که عسل؟

دهن غنچه اگرخنده کنان وابکنی
مشکل شعر من و فصل خزان گردد حل

دوری دست من و لمس تو از فاصله نیست
عشق باشد، عددی نیست زمین تابه زحل

روز مرگم نفسی مهلت دیدار دهی،
جان به پایت بدهم تا نرسد دست اجل


عباس جفره

من شاعر عاشقی هستم

من شاعر عاشقی هستم
که هرگاه
لب به اعتراض می گشایم
پوکه های فشنگ
از دهانم می ریزد

به هرچه بگویی سوگند می خورم
لب تر نکرده ام
مگر به عصیانِ
گل های سرخ در بیشه زار
داس به دست بوده ام
به درو کردن علف های هرز
و ماه را
در ظلمانی ترین شب ها
در آغوش کشیده ام
مبادا چنگال پلنگی دریوزه
آه را بر لبانش بیاورد

در تشییع سوسنی ها
به ده زبان مرثیه سروده ام
و هنوز از کوچه های نشابور
تا فکه
تا شلمچه
بوی سوگ می آید

شاید مینی مانده باشد زیر باور پای کودکی
شاید پلاکی بر استخوان سینه ای
هنوز
آفتاب را به تماشا می خواند


عباس جفره

تا که رودی و خروشانی به دریا می رسی

تا که رودی و خروشانی به دریا می رسی
دشت ها در می نوردی بی محابا می رسی

هیچ سدی در مسیرت برنمی تابد ترا
جاری و سیال ومغرور و گوارا می رسی

زندگی تکرار رفتن ها ی جان زنده است
ای خوش آن رفتن که بربام ثریا می رسی

یوسف دل وحشت از چاه و برادرها نکرد
در هوای عشق باشی تا زلیخا می رسی

درسلوک آهسته و پیوسته رفتن شرط شد
هفت شهر عشق هم باشد تقاضا،می رسی

خوش بران بر اسب دنیانیست دیگر مقصدی
هرچه آنجا وعده ها دادند، اینجا می رسی

نیمه شب گفتم به دل از منظر دیوانگی
دل اگر مجنون نباشی کی به لیلا می رسی؟

بگذر از جهل و خرافات به علم آراسته
ترک سنگ خاره کن بر عرش اعلا می رسی

قصد دریا می کنی دریا دلی را پیشه کن
باد بان ها را موافق شو، به دریا می رسی

بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست
گوش جان را وا کنی بر عمق معنا می رسی

عباس جفره

در آزمون نگاهت اگر چه رد شده ام،

در آزمون نگاهت اگر چه رد شده ام،
برای عشق تو مردن ولی بلد شده ام

تمام مردم بندر شنیده اند که من
کنار ساحل گیسوت جزر ومد شده ام

نشسته ام سرراهت چهار فصل تمام
بپرس از همه عالم فقط لگد شده ام

من از نگاه اسیری به چشم خود خواندم
شبیه درد که در حبس می کشد شده ام

دلم به وسعت آهنگ شروه ها تنگ است
دوبیت فایز دشتی که غم دهد شده ام

وفای من به تو از روز اولین بوده ست
یقین بدان که دراین بازه تا ابد شده ام

اگر که دست تمنابه دامنت نرسد،
اگر که سوژه ی عشاق مستند شده ام،

اگر که داغ فراون به آتشم بکشد،
ودر نصیحت پیرانه بی خرد شده ام،

برای عشق تو مردن ولی بلد شده ام
برای بودنت از هرچه هست رد شده ام

واینکه هی طلب جان کنی و جان بدهم،
هزار وسیصد و پنجاه و هفت عدد شده ام


عباس جفره

دردمند خسته ای دایم دریغا می کند

دردمند خسته ای دایم دریغا می کند
زخم های کهنه ی ایام سر وامی کند

برلب بام آمده این آفتاب بی رمق
کور سوی زندگی هرچند حاشا می کند

نیمه شب با لحن دشتی شروه خوانی می کند
اشک ها می باردو آهسته نجوا می کند

سر اگربالا و یا پایین چه فرقی می کند
بار سر سنگینی بسیار بر پا می کند

دیده ای آیا دلی خونین درون سینه ای ،
دل دلی ها از شقاوت های دنیا می کند؟

چیست این دنیای تاریک نهادش بدنهاد
قامت مرد از جفای زندگی تا می کند

مرگ می باید که آید تا برآرد درد را
کی دلی ناخوش هوای صبح فردا می کند


عباس جفره