یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

بر لبت قند و عسل، بر لب من شعر و غزل

بر لبت قند و عسل، بر لب من شعر و غزل
وقت خوبی ست بیا، حی علی خیر عمل

من از آرامش چشمان تو می می خواهم
تا فراهم بشود بوسه و یک عمر بغل

رنگ چشمان توو طعم لبت؟ حیرانم،
چه صدایت بکنم چشم عسلی یا که عسل؟

دهن غنچه اگرخنده کنان وابکنی
مشکل شعر من و فصل خزان گردد حل

دوری دست من و لمس تو از فاصله نیست
عشق باشد، عددی نیست زمین تابه زحل

روز مرگم نفسی مهلت دیدار دهی،
جان به پایت بدهم تا نرسد دست اجل


عباس جفره

من شاعر عاشقی هستم

من شاعر عاشقی هستم
که هرگاه
لب به اعتراض می گشایم
پوکه های فشنگ
از دهانم می ریزد

به هرچه بگویی سوگند می خورم
لب تر نکرده ام
مگر به عصیانِ
گل های سرخ در بیشه زار
داس به دست بوده ام
به درو کردن علف های هرز
و ماه را
در ظلمانی ترین شب ها
در آغوش کشیده ام
مبادا چنگال پلنگی دریوزه
آه را بر لبانش بیاورد

در تشییع سوسنی ها
به ده زبان مرثیه سروده ام
و هنوز از کوچه های نشابور
تا فکه
تا شلمچه
بوی سوگ می آید

شاید مینی مانده باشد زیر باور پای کودکی
شاید پلاکی بر استخوان سینه ای
هنوز
آفتاب را به تماشا می خواند


عباس جفره

تا که رودی و خروشانی به دریا می رسی

تا که رودی و خروشانی به دریا می رسی
دشت ها در می نوردی بی محابا می رسی

هیچ سدی در مسیرت برنمی تابد ترا
جاری و سیال ومغرور و گوارا می رسی

زندگی تکرار رفتن ها ی جان زنده است
ای خوش آن رفتن که بربام ثریا می رسی

یوسف دل وحشت از چاه و برادرها نکرد
در هوای عشق باشی تا زلیخا می رسی

درسلوک آهسته و پیوسته رفتن شرط شد
هفت شهر عشق هم باشد تقاضا،می رسی

خوش بران بر اسب دنیانیست دیگر مقصدی
هرچه آنجا وعده ها دادند، اینجا می رسی

نیمه شب گفتم به دل از منظر دیوانگی
دل اگر مجنون نباشی کی به لیلا می رسی؟

بگذر از جهل و خرافات به علم آراسته
ترک سنگ خاره کن بر عرش اعلا می رسی

قصد دریا می کنی دریا دلی را پیشه کن
باد بان ها را موافق شو، به دریا می رسی

بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست
گوش جان را وا کنی بر عمق معنا می رسی

عباس جفره

در آزمون نگاهت اگر چه رد شده ام،

در آزمون نگاهت اگر چه رد شده ام،
برای عشق تو مردن ولی بلد شده ام

تمام مردم بندر شنیده اند که من
کنار ساحل گیسوت جزر ومد شده ام

نشسته ام سرراهت چهار فصل تمام
بپرس از همه عالم فقط لگد شده ام

من از نگاه اسیری به چشم خود خواندم
شبیه درد که در حبس می کشد شده ام

دلم به وسعت آهنگ شروه ها تنگ است
دوبیت فایز دشتی که غم دهد شده ام

وفای من به تو از روز اولین بوده ست
یقین بدان که دراین بازه تا ابد شده ام

اگر که دست تمنابه دامنت نرسد،
اگر که سوژه ی عشاق مستند شده ام،

اگر که داغ فراون به آتشم بکشد،
ودر نصیحت پیرانه بی خرد شده ام،

برای عشق تو مردن ولی بلد شده ام
برای بودنت از هرچه هست رد شده ام

واینکه هی طلب جان کنی و جان بدهم،
هزار وسیصد و پنجاه و هفت عدد شده ام


عباس جفره

دردمند خسته ای دایم دریغا می کند

دردمند خسته ای دایم دریغا می کند
زخم های کهنه ی ایام سر وامی کند

برلب بام آمده این آفتاب بی رمق
کور سوی زندگی هرچند حاشا می کند

نیمه شب با لحن دشتی شروه خوانی می کند
اشک ها می باردو آهسته نجوا می کند

سر اگربالا و یا پایین چه فرقی می کند
بار سر سنگینی بسیار بر پا می کند

دیده ای آیا دلی خونین درون سینه ای ،
دل دلی ها از شقاوت های دنیا می کند؟

چیست این دنیای تاریک نهادش بدنهاد
قامت مرد از جفای زندگی تا می کند

مرگ می باید که آید تا برآرد درد را
کی دلی ناخوش هوای صبح فردا می کند


عباس جفره

می آیی در کدام فصل؟

می آیی
در کدام فصل؟
در کدام مکان؟
کدام شعر بلند شبانه؟

به ابرها سوگند
به چشم های فراوان اشک
و دشت هایی که برای آب
آسمان را بر سینه می فشارند
می آیی


خاک از خواب بر می خیزد
آدم از سجده
شیطان از سیب
و حوا از من

تنت را به جویباران بده
به انارهای ترکیده از انبساط خاطر
تنت را به باغ بده

گنجشک ها برای خواندن
غنچه ها برای شکفتن
ومن،
برای غنیمت گرفتن از لبانت خلق شده ام

عباس جفره

اگر دلتنگ گشتی مثل من، گاهی به یادم آر

اگر دلتنگ گشتی مثل من، گاهی به یادم آر
زبان حرف لازم نیست با آهی به یادم آ ر

تمام آسمان شب به دنبال تو می گردم
خودت گفتی که روئیت گر کنی ماهی به یادم آر

خبر دارم که فرمودی فلان را مرده می دانم
بیا اصلن، رفیق نیمه ی راهی، به یادم آر

زلیخا مرد ازاین حسرت که یوسف گشت زندانی
گذارت گر شبی افتاد بر چاهی به یادم آر

نمی خواهی مرا؟ یا بی خیال حال من هستی
شکسته طاقتم را درد جانکاهی به یادم‌آر

به حسرت می رودعمرو شتابش را گریزی نیست
در ایامی به این کوتاهِ کوتاهی به یادم آر

عباس جفره

دل دادن ودل بستن دلدار دروغ است

دل دادن ودل بستن دلدار دروغ است
هر کس که ترا گفت منم یار دروغ است

در فلسفه و منطقِ پیدایش آدم
شعر و غزل و قصه ی تکرار دروغ است

از هیبت رندانه و از زاهدو منبر
تا خانقه و مسجد و اسرار دروغ است


آن سیب که شد موجب گمراهی آدم
شیطان رجیم عامل این کار دروغ است

در بحث سیاست همه لاف ست و فریب ست
دارنده ی آن قدرت بسیار دروغ است

جن و ملک و حور وپری قصه ی مُفت ست
آن پینه به پیشانی اشرار دروغ است

هرچند که انکار خدا ظلمِ به خویش است
این خالق جبار وَ قهار دروغ است

جز حادثه ای سخت که افتاده زمانی
آمار و روایاتِ در اخبار دروغ است

حیرانی در دایره از عشق نپرسید
عاقل که بود مرکز پرگار دروغ است

دَردی که کُشد آدم و جانش بستاند
معلول دروغ است، که بیمارِدروغ است


عباس جفره