یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

بود یک فرد فقیر ومستمند

بود یک فرد فقیر ومستمند
زندگی اش پر ز حسرت پر زدرد
او ،نبودش هیچ کاری بینوا
در پی نان و پی کمّی غذا
دید او را مرد دنیا دیده ای
داشت او تنها لباس و سکه ای
گفت یا رب،من خودم بی یاورم
نان و آبی را به زحمت آورم
من چطور یاری کنم این مرد را

خود ندارم سکه ای بی درد را
با خودش اندیشه کرد این مرد باز
تا چگونه حل کند او را نیاز
ناگهان ،یاد صدیقی اوفتاد
یاد قرضی که قدیم اورا بداد
رفت پس بر خانه ی یار قدیم
دید اورا هست ثروت بس عظیم
گفت اورا من طلبکارم ز تو
سال پیش انگشتری دادم به تو
حال یا انگشترم را پس بده
یا که قیمت کن به من سکش بده
یار گفتا که به روی چشم من
ای صدیق همدل و همدرد من
پس گرفت، او سکه ها را بازگشت
رفت نزد آن فقیر آرام گشت
گفت او را که بگیر این سکه ها
سیر کن با آن زن و آن بچه ها
گفت خواجه من نگیرم این ز تو
گر بمیرم نِی شوم محتاج تو
خواجه غمگین گشت و آمد بر سرای
گفت با خود من چه کردم وای وای
کرد اندیشه تماماً روز را
تا که راهی یابد این ایراد را
رفت فردا بر در خانه ی مرد
سکه ها را زیر خاک او دفن کرد
رفت آورد سنگ بسیاری بزرگ
بود او بسیار قوّی و سترگ
سنگ را بگذاشت روی سکه ها
ناگهان آمد برو آن مرد ما
دید آن سنگ بزرگ و ناگزیر
هل بداد آن را جلو چون مرد پیر
ناگهان چشمش به زر ها اوفتاد
جفت زانویش به زمّین او نهاد
سکه ها بگرفت و شکر الله کرد
شکر خالق او هزاران بار کرد
خواجه هم خوشحال شد زین ماجرا
هر دو تا رفتند پیّ کارها
هر چه داری عفو مستضعف بکن
زندگی و آخرت آباد کن
باقرا اینرا بدان چون در جهان
نیکی و بخشش نمی ماند نهان

امیرحسین باقری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد