یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

سلطان به باغش قدم میزد و کیف میکرد

سلطان به باغش قدم میزد و کیف میکرد
از صدای بلبان وجد می آمد وحظ میکرد

گفتا  به وزیر همه جا آرامست و زیبا
هیچ ناله و فغانی نیاید به گوش ما

به لطف ما مردم  خوشند و خرسند
صدایی نباشد جز صدای دلنشین ما

در آن حین و‌اق واق  بلندی کرد سگی
زَهرِه اش برفت و سِکَندَری خورد همی

خجل گشت و بر وزیر تشری آمد
ز بودنِ سگ در باغ به وحشتی آمد

وزیر هُل نمود و عذر خواست  سریع
برفت چار دست وپا در پیِ حیوان شنیع

سلطان تنها ماند و پوز خندی زد به روزگار
ز رعیت  در عجب بود و آن وزیر خدمتگزار

بگفت ،همچو مَنی ز صدای سگی گُرخیدَم
از چه روی خلایق ز ترس من گرخیدن

تا خلایقی باشند از  بر رعیت شدن و بَردگی
ظالمانی باشند از بر رها شدن و هرزگی


محمد هادی آبیوَر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد