ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
به بهاری که خزان دیده چه امیدی هست
به گل خشک و پلاسیده چه امیدی هست
به شما مردم بیدردِ گرامی و عزیز
بی دل و بی نفس و ایده، چه امیدی هست
محمدحسین ناطقی
منم به شهر آرزوها گذر نخواهم کرد
بغیر تو با دیگری به سر نخواهم کرد
هنوزم به یاد تو من خاطره ها دارم
بعشق تو خاطرهها بدر نخواهم کرد
فرشته ای که تو بزم صفایم هستی
بدون تو شبم را سحر نخواهم کرد
تو رفتی و اما که صاحب عزا گشتم
بتاکه نقش توراهم هدر نخواهم کرد
به خدمت و نوکری قوم جفا رفتم
جفاست که خدمت شرر نخوام کرد
پریدی ازدستم وبه بزم دیگری رفتی
بیاد عاشقی هستم وحذر نخوام کرد
نگاه خنده مستت بلای جانم گشت
من این نگاه تو را خطر نخواهم کرد
بچشم جعفریت ببین کخنده توست
تو صد بوسه بچین ضرر نخوام کرد
علی جعفری
در نگاه اشفته مردم شهرم
هیچ حال خوبی نمی بینم
هر طرف حرف پشت سر بسیار است
گاه یکی خواب ویکی بیدار است
بد شده زمانه ما ز مهر ووفا
باز هم وفا زما بیزار است
می رسدموسم مهربانی ما
باز مهربانی زما بیزار است
شایعه در شهر پخش می شود بسیار
باز شهر از نگاه ما بیزار است
گر تو بیزار نباش زنگاه شهر
باز شهر از نگاه تو بیزار است
زین پس کاری بکن تو ای دوست
هم کلام زیبا و سیرت خوبت
تا نگاه اشفته شهرم شود ز روی بدیها بیزار
سعیدجهانگرد
آتشی افروخته او در سینه ام
آه بنهاده بر جان سوخته ام
شمع را تا صحبتی افتاد با پروانه ای
شوق می سوزاند بال او جانا نه ای
شعله بر جانش نهاد در حین عشق
سوختش تا یاد دارد مشق عشق
دل را ما بر محبت بسته ایم
درمکتب عشق از او آموخته ایم
بر ضمیر دل نه هر کس عاشق است
گفت گر جان را گذارد وامق است
سوخت هر دو عاقبت بر یک مزار
عاشق و معشوق را نار انتظار
عبدالمجید پرهیز کار
گذر کردم ، گذر شد ره گُذر رفت
گهی آسان گهی فَرّار گهی سخت
نشد دَرکم گذرها ماندنی نیست
گذر باید گذر کرد بی خطر رفت
خطر ها در کمین اَند رَه گُذرها
حذرها لازمیم جَستن رهِ سخت
کمینان در کیمینگاهان کمین اَند
درایت بر گزین آنگه نشین تخت
سَوار آسوده باشد بی خطر نیست
سَواری بر سواران کی دهد تخت
گرفتار گشتی طوفان چاره بایَد
پناهگاهی نیازیم روزِ سرسخت
یقیناً نانجیب است چرخِ گَردون
بگردان تا نگردی گردِ دون بَخت
هزاران کردی طاعت خواستهِ نَفس
چه گرداند عایدت فکری نما بخت
تَوَهم ها یقین ، اُم الفسادند
خیالیست با خیالان تکیه بر تخت
گذر کردید عزیزان روزی این کو
نمائید یادی از حافظ ، سَفر رفت
حافظ کریمی
سالها
در خلوت
آب و جارو کردم
بر چشم
خراج بستم و بر لب
دچار تجزیه ی آب و گل بودم
گاه در کوی
خرابات و گه گاه
همنشین
لاله ها
خاک تسبیح شدم
سنگ ملامت خوردم
دل به زلف نگار بسته ، چون صیدی
که در تور صیاد
مژه
بر هم نزند
در مکتب شهر آشوبی دلدار
دوختم
پیرهنی با تار و پود شعر
قلم آمد
جوهرش ، هزار مرتبه از هزار و یک مرتبه دیوان
با کمانخانه ی فطرت
که تمنای من ست
و های های
آتش افتاد به گندمزارم
یک دامن خوشه برداشتم
پیچیدم و پیچیدم و پیچیدم
چکیدم و در برکه اش ، آرمیدم
به قیدی بند بودم
از صد هزار قید ، آزاد شدم
ورطه
پیوند سر زلف نگار
با قلم ست
و تنگ ست دلم که دیر ، شکار شدم
.
.
.
آن پیرهن
زیارتگه رندان جهان خواهد شد
که فروزان آتشی ست از سینه ای چاک خورده
بر اهل خاک
فرهاد بیداری