ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
نشستم شکوه با آینه کردم.
زِ این دنیا پر از دل کینه کردم.
بگفتم چاره ام کن یار دیرین.
تو ای سیما نمای تلخو شیرین.
که تخفیف هرچه دادم در سن خویش.
نشد چاره بجز غم خوردن ریش.
بگفتا حور زیبا ای پری رو.
تو ای زرین کمر خوش عطرو خوش بو.
مکن زین بیشتر خود را تو غمگین.
مَکش از هجر یار این بار سنگین.
که یارت از غمت در اشکو زار است
به امید وصال چشم انتظار است.
همی گوید که ای پروردگارم .
نمی بینی که بی یارم چه خوارم.
شبو روزان دمی آرام ندارم .
تمنای وصالش از تو دارم .
امیر علیزاده
اگر زلیخا از شکوه تن می گذشت
یعقوب هم ز خیر پیرهن می گذشت
دیگر انگ کشتن فرزند نمی شنید
غروراگر از رستم پیل تن می گذشت
بی اختیار گمان کردم که نشان توست
هرجا که سایه ای کنار من می گذشت
در جنگ نابرابرم با خاطرات تو
جان از تو نه هرگز ولی از تن میگذشت
تاریخ می داند ،هرجا می شکست مردی
قطعا ردی از حضور زن می گذشت
با بغض و گریه می گذشتم از کنار او
همچون دلتنگی که از وطن می گذشت...
حسین وصال پور
دریای مشرق را
جزیره ایست کوچک
نامش سرزمین مادری
هر چه قایقم دورتر می شود
جزیره کوچکتر
دلتنگی اش بزرگتر
من هنوز
آوازهای سرزمین مادری ام را
نگریسته ام
یا رویای آب را
در کشتزار پدری فراموش نکرده ام
لیک ایمان دارم
هنوز هم می شود
در سرزمین مادر ام
دست در دست سپیدارها
ساعتها
با رودخانه همراه شد
با پرنده ها هم آواز
بدون آنکه کسی
به زمزمه ی ترانه هایت
به آرامشت شلیک کند.
محمد نیکوعقیده رودمعجنی
شعر باید با روان بازی کند
اجتماع را با خود همراهی کند
چون که افتد اتفاقی در میان
نخبگان را خوب استادی کند
تا قلم جوهر به دامانش رسد
شهر را مملو ز آزادی کند
تاروپودش را گره بندد به هم
مدح و مضمونش را جاری کند
همچو شمع مظهر ایستادگی
اعتماد رفته بازسازی کند
خو نماید با تهیدست وغنی
دل بدست آرد، همه راضی کند
منصور نصری
کنج خراب دلم نقش تو را ساختم ،
از همه بردم ولی من به خودم باختم،
گشتم و گشتم چرا گم شده ای قاصدک،
در پس طوفان فقط یاد تو را یافتم ،
باد پریشان کند موی تو چون حال من،
کاش چو زنجیر شب موی تو می بافتم،
پیله تنیدم تو را با غل و زنجیر عشق،
پر نگشودی اگر پیله نمی تافتم،
بوسه زدم برکه را ماه به قابش شکست،
صورت مهتاب را عکس تو پنداشتم ،
بی تو ز دالان شب خاطره ها می چکد ،
آه چه می شد اگر چتر تو را داشتم ،
مثل تو قافیه ها دور که شد از غزل،
بر سر گورش گلی جای تو می کاشتم ،
مهرداد مظاهری
شرری افروخت، شد آتش سوزان جگرم
پایتاسر، نگران بود به هر سو نظرم
خواب بودیم و به غفلت صبح کردیم آن روز
سیزده، جمعهی دی، کاش میآمد خبرم
مرغ حق، چون طَیَران کرد ز پرواز سرا،
بستم از وادی بهجت چمدان سفرم
صبح دی، نحسترین سیزده دوران بود
خبر بغداد، ویران کرد صبح و سحرم
شهریار این بیت در داغ حبیبش بسرود
لیک در سوگ تو بود این شعر دائم به سرم:
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر،
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
میثم داماد خراسانی
احساس من به تو
تمامی ندارد
بی هیچ وقفه ای
تو را با حروف درشت
خواهم سرود
در دفتر دلی که
هزارُ یک اَبَد صفحه دارد
پرویز صادقی