یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

تمام دلخوشی هایم به پای آه می سوزد

تمام دلخوشی هایم به پای آه می سوزد
گهی با صبر بسیار و گهی ناگاه می سوزد
میان برکه ای قویی،غمین آواز می خواند
پلنگی در شب تاری، به پای ماه می سوزد
شکار کفتر چاهی چنان باشد که همراهش
کبوتر بچه ای تشنه ، درون چاه می سوزد
نمیدانم چرا اینجا،عزیمت کرده همدردی
که دلهای زیادی را ،سری خودخواه می سوزد
زدم گویا به انباری، که باشد کاه محصولش
و با کوچکترین ایما، تمام کاه می سوزد
بیا بگذر از این دیر و ،سرای بچه روباهان
که از غریدن شیران، تن روباه می سوزد
لب از برانی سوزن، وجود از گفته‌ ی مردم
و دفترهای شعر ما،گه و بیگاه می سوزد
سرودی می‌رود امشب، زنای خونفشان دل
که حتی سینه ی ما را در این دی ماه می سوزد
سعید از آخرین مطلب ،مهیا کرده ای غم را
که شادی های کوتاه و ، همین تنخواه می سوزد


سعید آریا

دادم و دل در سحری ، بی دل و بی غصه شدم

دادم و دل در سحری ، بی دل و بی غصه شدم
سوخت تنم درشرری ، بی تن و بی جُثّه شدم

هیچ نیافتم اثری ، بی دل و بی حسّه شدم
تا که رسیدم به فنا ، ازدو جهان رَسته شدم

آه کشان زارشدم ، واردِ بازار شدم
چی بخرم چی بخورم ، فکر دراین کار شدم


حال ندارم تُمَنی ، از چه به بازار شدم
گفت به دنبالِ منی ، درحرمِ یارشدم

دیدم و دل را به عیان ، در گذرِ کون ومکان
آمده بر جان هیجان ، واردِ دوّارشدم

تا که بگیرم دلم و ، سِیر کنم منزلم و
رام کنم بلبلم و جِدّ در این کار شدم

گفت دلم من نمی آم ، عشق نیاوردی برام
کار تو بی قیدودوام من زتوآزار شدم

گفتم ودل را که چنان بودی و عشق آمد هان
ازچه فرار کردی زجان راه به گلزار شدم

های ندا زد دلِ من عشق چنین گفته سخن
پاک بدار منزل من ، من زجان آوار شدم

گفتم و ای دل چه کنم تا تو شوی پاک و مهن
عشق نشیند به دلم بی غم و بی عار شدم

داد ندا . گفته خدا ،حقّ بگو حق أَداء
حق بخر ، حق نخور تا نگی بی بار شدم

وزن همین حقّ بُود .خیر رو ملحقّ بُود
در رَهِ رُشدِ جانِ تو نطق به گفتار شدم

رُو طرفِ خدا بشر، نفس تو پاک کن زِ شر
ثبت شوند خشک و تر، هرچه به رفتار شدم

ای بنی آدم بشنو ، قلبِ تو پاک کن زِنو
این همه مُلک است گِرو ، پس نگو در نارشدم

قلبِ تو پاک کن ز غَلّ ، عشق تو گیر دربغل
ای تهی از مکر و دَغل ، گو به بَرِ یار شدم

ای دِل اگر زار شدم ، محزون و بیمار شدم
عشق زده بر سرِ من ، رِندِ و عیّار شدم

من به طرب خانه شدم ، وارد کاشانه شدم
جلوه ی حق آمد و من ، وصل به دلدار شدم

روز الست است مرا باده ی مست است مرا
کاسه به دست است مرا ، مست به دیدار شدم

راه و سبیل است مرا ، ذکر جمیل است مرا
جلوه ی پیر است مرا ، قاطی یِ حضّار شدم

نیست برایم نفسی ، تا بروم پیشِ کسی
لطفِ حبیب است بسی ، در پی ابرارشدم

من که ندارم هیچ متاع ، روی به غفّار شدم
پَریدم ازغفلت دل یک دفعه بیدار شدم.


فرامرز عبداله پور

هیچ کس از درد های هیچ کس آگاه نیست

هیچ کس از درد های هیچ کس آگاه نیست
هر که بر روی تو خندد هم یقین همراه نیست
تاج عشق ومعرفت برسر گذاری کیمیاست
هر کسی بر سر گذارد تاج حتما شاه نیست
نور خورشید است می تابد به هر سو زین سبب
روشنایی های هر شب هم ز نور ماه نیست
نا خود آگاه است برخی اشتباهات بشر
هرکسی زندان بیافتد نسل او گمراه نیست
ای که آدم را به هر علت قضاوت می کنی
روز ها بر وفق آدم گاه هست و گاه نیست
دلقک خندان شهر ما ز ما غمگین تر است
هیچ کس از درد های هیچکس آگاه نیست

عباس لطفی

غرق تنهاییه خود بودم که که نگاهم افتاد.

غرق تنهاییه خود بودم که
که نگاهم افتاد.
به همان چادر مشکی.
به همان صورت زیبا.
به همان قامت رعنا.
که از ان دور دلم را لرزاند.
تپش قلب من انگار به هزارن برسید..
سخت تر شد نفسهام لرزه به دستان برسید
اندکی نزدیک شد.
چقدر مثل تو بود.
ولی انگار تو نبودی هرگز.
ولی از اینکه تو را یاد من انداخت ازش ممنونم..

امین غلامی

دیگر سراغت را نخواهم گرفت

دیگر سراغت را نخواهم گرفت
همان بهتر که برف زمستان امسال
ببارد و رد پای تمام خاطراتمان را بپوشاند
اما...
اما...
بهار آمدنی ست...
با شب های بهار چه باید کرد...

حمیدرضا زلفی

دست به دست مدعی شانه به شانه می روی

شفیعی کدکنی

   دست به دست مدعی شانه به شانه می روی
   آه که با رقیب من جانب خانه می روی

   بی خبر از کنار من ای نفس سپیده دم
   گرم تر از شراره ی آه شبانه می روی

   من به زبان اشک خود می دهمت سلام و تو
   بر سر آتش دلم همچو زبانه می روی

   در نگه نیاز من موج امیدها تویی
   وه که چه مست و بی خبر سوی کرانه می روی

   گردش جام چشم تو هیچ به کام ما نشد
   تا به مراد مدعی همچو زمانه می روی


   حال که داستان من بهر تو شد فسانه ای
   باز بگو به خواب خوش با چه فسانه می روی؟

می خواهم مالک چشم های تو باشم

می خواهم
مالک چشم های تو باشم
و لاغیر
مالکیت تو
دنیای من می شود
و دست های تو
آخرین پناه من...


سهیلا عزیزی