یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

این دل من از غم دوران رمید

این دل من از غم دوران رمید
زین سبب رفت و ببازاری رسید

دید خلقی در خرید و در فروش
عده ای نومید و جمعی با امید

یکنفر گفتش چه میخواهی بگو
راست گو خواهی چه از بهر خرید

پاسخش دل داد ای نیکوسیر
من محبت را خریدارم شدید

درکجا دارند تا آنجا روم
کزستم قلب و دلم در هم طپید

وزمحبت دل پرازایمان شود
روح خواهد زین قفس شاید پرید

مهربانی ولطافت خوش بود
هرکه مهری دید از غمها رهید

لطف کرد هرکس به یک رنجیده دل
باالحقیقت مهر اورا برگزید

میشود از جان خریدارش کسی
بر سر غمدیده گر دستی کشید

من محبت را خریدارم بجان
گو چنین کالا کجا بتوان خرید

قفل غم برسینه های مازدند
وز محبت خواهم از بهرش کلید



پاسخش را کس نداد ره گرفت
در بیابانی شد وآنجا خزید

ناگه آمد از خدا اورا بیاد
این سخن با خود همی گفت وشنید

گرچه ما را غم فراوان است ورنج
لیک ما را بر خدا باشد امید

حق بقران گفته است لا تقنطو
این زبهر هرکسی باشد نوید

پس ره منزل گرفت ورهسپرد
تا به امید خدا از غم رهید

عباس کارگر

تو مثل شعر حافظ

تو مثل شعر حافظ
دیر فهمیده می‌شوی
و درست آن زمان به دل می‌نشینی
که پر از هوای رفتنی
آن زمان که شهر به خود می‌پیچد
از سربه‌هوایی شهروندانش
که چرا روز را
شب را
و تو را
نفهمیده‌اند
من
درمانده‌ترین ساکن اینجایم
که تنها فرصت ممکن را
به مصیبت معمولی‌بودن خود
باخته‌ام!

باری
چندان هم گناه از من نبود,
تو
دیر فهمیده می‌شوی!

علیرضا غفاری حافظ

به تو فکر می کنم

به تو فکر می کنم

و کوچه هایی که

با هم قدم نزده ایم

دست سرنوشت را گرفتی

سوت زنان

دور شدی!

نمی دانستی

باران که می بارد

من و کوچه ها ی شهر

چقدر تو را کم داریم ...



((محمد شیرین زاده))

هنوزم پنجره ها

هنوزم
پنجره ها
بوی
انتظار
تورو میدن


سعیدمحمدی

من هنوز از دردها درمان تقاضا می کنم

من هنوز از دردها درمان تقاضا می کنم
مطمئن هستم که درمانی بغیر از درد نیست

مجید رضا تقی پور

تو نه ماهی و نه ابر

تو نه ماهی و نه ابر

نه فلان کوه ستبر

تو نه یک رابطه از درگه جبر


تو نفس های خدا بین گِلدانه ی خشک بشری

تو همین نزدیکی،لای رگ های حیاتی

تو به شیرینی یک سیب

نه از جنس فریب

دوزخ افتادن توست

اعتبار شاخه گل دادن توست

مادرم... سایه ات کم نشود

سایه ات کم نشود...

عرفان_پاکزاد

شبانه شعری چگونه توان نوشت

شبانه شعری چگونه توان نوشت
تا هم از قلب من سخن بگوید، هم از بازویم؟
شبانه
شعری چنین
چگونه توان نوشت؟
من آن خاکسترِ سردم که در من
شعله‌ی همه عصیان‌هاست،
من آن دریای آرامم که در من
فریادِ همه توفان‌هاست،
من آن سردابِ تاریکم که در من
آتشِ همه ایمان‌هاست.


احمد_شاملو