-
سحــر می خـوانـــد قنــاری بر درختـی
یکشنبه 13 مهرماه سال 1404 11:21
سحــر می خـوانـــد قنــاری بر درختـی بهـار است هـــان بلند شو چه نشستی همه دشت و دمـن گل گشت و گلــزار روان شــو بیــن همه کــــوه و چمنزار حیـات از نــو گـــــل از نــو زد جـوانه خـــوش و سختی بــود رســـم زمـانـه گهی شــاد و گهی گریـــان گهی مــات زمان تنگ است چو حاجیان به میقات چه خـوش گفت و نـــکو زیبـا قنــاری...
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
یکشنبه 13 مهرماه سال 1404 11:20
-
شعله ی سرکش و سوزان خوابید
یکشنبه 13 مهرماه سال 1404 11:17
شعله ی سرکش و سوزان خوابید رنگ مهر بر رخ دوران پاشید لحظه ای باد وزان میآید شانه ای برتن برگ می ساید برگ از شاخه برروی چمن می افتد زیر یک کاج بلندمی خفتد هق هق کودکی از دور به برگ می گوید برگ زرد ،حرف دلت زمزمه کن در گوشم دست دردست زمان کوچم در پی گوسفندان نغمه ی نی بنوازم ،چو نیِ یک چوپان آب وخورشیدونسیمم ،مهراست...
-
گل شمعدانی
یکشنبه 13 مهرماه سال 1404 11:16
-
چند رؤیا بیشتر از همه بافته ام
یکشنبه 13 مهرماه سال 1404 11:15
چند رؤیا بیشتر از همه بافته ام تا بی کسی هایم پشتِ قرمزیِ چراغِ سبزی خاطراتم را وجب به وجب به پناه صراط مستقیم انتظارت بسپارد؛ شاید صدایم را بشنوی در حال کوچم بوق ممتد افکارم مدام اشغال است و برقراری تماس از اولش امکان پذیر نبود بهـــاره طــــلایــی
-
آنچنان دردهایی دارد قلبم
یکشنبه 13 مهرماه سال 1404 11:12
آنچنان دردهایی دارد قلبم گفتم ز کسی نگویم، نشد هرچه دارم به عزیزی فاش کردم خواستم که باشد مرحمام، اما نشد گریه نشد رنجها و غمهایم تلنبار در قلب شکستهام شد برای اینها مرا تنها گذاشتند مردم روزهایم تبدیل به شبهایم شد رنجیدهتر از آنم که اشک ریزد چشمانم درگیر غمی بودهام که گریه نشد به تو دل بستم گویی که داری...
-
صبح بخیر،ای آوازِ اولِ روز
یکشنبه 13 مهرماه سال 1404 11:10
صبح بخیر،ای آوازِ اولِ روز حنجرهات را بر پوستِ گردنم بنشان تا با هر نوت ارتعاشی از شوق در وجودم پخش شود. حسین گودرزی
-
گاهی میان این همه صدا
یکشنبه 13 مهرماه سال 1404 11:09
گاهی میان این همه صدا خطی باریک از روشنایی در ذهنم میلرزد. نه آنقدر روشن که راهی نشان دهد، نه آنقدر پایدار که بتوان به آن تکیه کرد فقط لرزشی، مثل جرقهی کبریتی در دستِ کودکی گرسنه. و من، تمام جانم را به همان لرزش میسپارم. صداهای خشمگین میگویند: این فریب است، این سراب است. اما صدای دیگری، آرامتر، در گوشم نجوا...
-
و باز هم نرسیدیم به هم
یکشنبه 13 مهرماه سال 1404 11:07
و باز هم نرسیدیم به هم نزدیک شدیم دور شدیم اما نرسیدیم به هم شهریور تو نوای دلکش عارفانه هایی و نسیم عاشقانه ات قلبم را نوازش میکند تو افتابی هستی که تاجی از عشقی سرخ بر گیسوان شرابیت میگذاری و من در خماری مستی شراب گیسوانت نفس میکشم دلبر دلنوازم انار پر کرشمه با ناز و نوازش امدم تا یک دانه نه صد دانه دل ببرم مست شوم...
-
من ساده خطا کردم
یکشنبه 13 مهرماه سال 1404 11:06
من ساده خطا کردم به قلب خود جفا کردم تورا با جان پرستیدم دو چشمت قبله گاه کردم جهان گرد نگاه تو چقدر رنگین وزیبا بود تو لبخند میزدی بر من برایم کل دنیا بود نمی ماندی و دانستم ز سرمای تو پیدا بود مرا یک شب رها کردی غمت سنگین و گیرا بود... وحید مشرقی
-
لحن غم و خیال من مانده
شنبه 12 مهرماه سال 1404 12:05
لحن غم و خیال من مانده خوب رویان ز من نظر رانده سینه پر درد و این شب تیره پای من هم میان ره مانده ماهتاب و صدای فاصله ها قایق و آب و فکر یک دریا موج های نهفته در چشمم فارغ از هر نگاه آدم ها ساحل و رد پا و راه کجی این همان است ...مرگ یک رویا زهرا حبیبی
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
شنبه 12 مهرماه سال 1404 11:38
-
تو مانند بهاری سبز، پر از عطر شکوفایی
شنبه 12 مهرماه سال 1404 11:25
تو مانند بهاری سبز، پر از عطر شکوفایی و من در سردی پاییز، اسیر برگِ تنهایی تو خورشیدی که میتابی به روی شانهی دنیا و من ابری که می بارد غم خود را به هرجایی تو چون دریای آرامی، پر از راز و سکوتی ژرف و من موجی که می تازد به سوی عشق و شیدایی تو مهتابی، چراغ شب، دل آرام از خیال تو و من بی تو اسیرم در شبی تاریک و ظلمانی...
-
که به عشقِ او رسیده بودم،
شنبه 12 مهرماه سال 1404 11:20
که به عشقِ او رسیده بودم، وجودم در آتشِ خواستنش میسوخت. اما با گذرِ زمان دانستم: او ، آن زیبارویی که هرگز نبویدمش ، تنها خیالی پوچ بود، که ذهنم برای تسکینم آفریده بود. اکنون، در خاکسترِ آن آتش، خودِ بیچهرهام را مییابم؛ نه معشوقی بیرون، نه تصویری درون، بلکه تنها بودنِ خالص، در سکوتی بیپایان. عمران چپرلی
-
نشستم به راهی که بیرهگذر بود،
شنبه 12 مهرماه سال 1404 11:18
نشستم به راهی که بیرهگذر بود، دل از هرچه آمد، تهی تر ز در بود. نه نامی، نه نقشی، نه نوری، نه وعده، فقط سایه ای سرد، که بی بال و پر بود. شکستم، شکستم، ولی باز ماندم، که این ماندنم در، سکوتش هنر بود. نه یاری، نه همدم، نه کس در جهانی، فقط من که جانم، پر از چشم تر بود. نه او بود و هست و نه خواهد که باشد، فقط من و او...
-
زرد میشوم
شنبه 12 مهرماه سال 1404 11:17
زرد میشوم از چشمهایت می افتم و زیر پایت خش خش میکنم من همان برگ کوچکی ام که فاصله ی زندگی تا مرگش قدم های تو بود امیرمسعود عباسی
-
در پاییزی ناآرام،
شنبه 12 مهرماه سال 1404 11:14
در پاییزی ناآرام، دستی ناپیدا سایهی درختی کهن را برید. زمین، دهانی سرد گشود و او را در خود فرو برد. غروب، آخرین روشنای امید را خاموش کرد. اکنون، چشمان خستهی ما بارانی بیپایان را میجوید، و مردی که پناه خانه بود، در آرامش خاک به خواب رفت. سیدحسن نبی پور
-
با یاد تو
شنبه 12 مهرماه سال 1404 10:58
با یاد تو خواب دیگر عمر نیست زمان کنار تو از رفتن بازمیماند. سیدحسن نبی پور
-
آنگاه که خورشید برآید ز صبح سپید
شنبه 12 مهرماه سال 1404 10:56
آنگاه که خورشید برآید ز صبح سپید لاله ها سر بر آرند ز دامان سپید قاصدک، رقص کنان بگذرد روی آب نوای جغد ، پژواکی ز رفتگان شتاب ابرها در گذر، رهسپار قله ی بلند جویباران ز دل، نغمه خوان می روند بادها پرده ی شب، از افق می درند شاخه ها دست بر آرند به سوی آسمان زندگی می تپد، در رگ خاک جوان سحر کرمی
-
بچهها، برگ زرد و قرمز میریزن با پرواز
شنبه 12 مهرماه سال 1404 10:51
بچهها، برگ زرد و قرمز میریزن با پرواز توی کوچه خشخش میخونه، چه بامزه و ناز بارون داره میباره، رنگ دوستی میاره مدرسه و پارک پر شده از بازی و شادی انارو خرمالو رنگی و شیر داغ هورا اول سوپ بخور قوی بشی، بعد بخند بیا لباس گرم بپوش، تابستون رفته، سرده درختا هم میرن تو پتو، واسه خواب زمستون آفتاب کمتره، پشت ابره، داره...
-
به شوقِ دیدنت هر شب، دلم بیتابِ بارونه
جمعه 11 مهرماه سال 1404 11:51
به شوقِ دیدنت هر شب، دلم بیتابِ بارونه ولی این عشقِ پنهونی، همون عشقه که بی مهره تو رو دوست دارم اما، جهان با ما نمیسازه یه مزرعهست عشقمون، که فصلِ خرمنش، پاییزه تو رفتی و نگاهِ من، هنوز اونجایِ، در موندِه یه بغضِ بیصدا هم بینِ دلِ ما، بیخبر موندِه بذار تا آخرین دیدار، سکوت از هم بغل گیره یه "خداحافظ"...
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
جمعه 11 مهرماه سال 1404 11:49
-
کلاغ ها جار نمی زنند
جمعه 11 مهرماه سال 1404 11:47
کلاغ ها جار نمی زنند سفیدی قارقارشان را کوچه را عطرآگین می کند رو سیاه می شود راست های اتفاقی میان دروغ های پر از شیطنت بیا روی خستگی ام بالش بگذار بلقیس بگذار میان مردنم کمی بخوابم اشک هایم خفه خون گرفته اند خستگی این کفش ها را فقط کمی ماشه چکاندن کم داشت دست هایم بدهکار بوسه هایت غلامرضا تنها
-
خواب احساسِ مرا بلعید
جمعه 11 مهرماه سال 1404 11:46
خواب احساسِ مرا بلعید شعر اشک شد و از چشمانم بارید ببار بر کویرِ احساسم که درونم هزاران چشمه خشکیده! ناهید ساداتی
-
یاحضرت معصومه
جمعه 11 مهرماه سال 1404 11:44
-
(بیرون ازاین سر ریختم)
جمعه 11 مهرماه سال 1404 11:44
(بیرون ازاین سر ریختم) من سوختم تا آتشی در آن تنش افروختم از شعله های آن تنش من بعد از آن هم سوختم از کار و بازار جهان دیدم نگاهش ناگهان یک لحظه اش را من به دنیایی دگر نفروختم او برد از من طاقت و من باختم این جان و دل وقتی که در چشمان او چشمان خود را دوختم بیرون از ین سر ریختم دار دار وندار خویش را بیهوده آمد پیش او...
-
چای میخوریم
جمعه 11 مهرماه سال 1404 11:43
چای میخوریم و نمیدانیم این گرما در رگهایمان از کدام راز میگذرد. جرعهها فرو میروند مثل پرسشی بیپاسخ که از کودکی تا امروز دست به دست شده است. نه برای رفع عطش است نه برای گذران خستگی ما چای میخوریم تا شاید لحظهای بهانهای برای ماندن داشته باشیم. فنجانها پر و خالی میشوند و کسی نمیپرسد: آیا زندگی نیز جز...
-
گفتمانی باخدا
جمعه 11 مهرماه سال 1404 11:38
روزی درویشی نشست در گفتمانی با خدا.. عاجز از رنجی که هر دم میکشید در این سرا.. گفتا ای خالق نشاندی بر دلم رنج و بلا.. ناز و نعمت بر من بنده دریغ کردی چرا.. خالقا بستان تو این جانی که بخشیدی مرا.. تا به کی محتاجُ بهر لقمه ای دست به دعا.. سجده من بهر تو فارغ زِ هر رنگُ و ریا.. آن نشاندی بر سر صدری که بر تن کرد عبا.. این...
-
به هزار رازِ خاموش محکوم شد
جمعه 11 مهرماه سال 1404 11:13
به هزار رازِ خاموش محکوم شد همانی که چون گلی شب افروز بر میانِ سینه رویید و در خفا شکفت از شمیم عطری که از او مانده بود و عشق چون سایه ای نجواگر، رازِ خاموشی را بر لبان شب نوشت و رفت... فریبا صادق زاده
-
بگذار باد و باران
جمعه 11 مهرماه سال 1404 10:58
بگذار باد و باران مرثیه خوان دلتنگی ات باشند وقتی زبان شعر هم بند می آید.. سارا سید شازیله