-
السلام علیک یا صاحب الزمان
شنبه 19 مهرماه سال 1404 11:51
-
. تو هم دچار هستی؟
شنبه 19 مهرماه سال 1404 11:49
دچار او بودم دچار چشمانش دچار آن نگاهِ تبدار و آن لبخندِ جاندارش رفتم تا به او بگویم گفتم اما پرسید: دچار یعنی چه؟ _دچار یعنی من... دچار منم که به تو گرفتارم! و از سرم هرگز خیال آن همه خوبی خیالِ تو، نرود.... دچار یعنی که جهان من در تو خلاصه خواهد ماند دچار یعنی من... منی که با همه جلدی گریختن از دامت بلد نخواهم بود...
-
چه حرفهای نگفته که با خودم نزدم
شنبه 19 مهرماه سال 1404 11:47
چه حرفهای نگفته که با خودم نزدم سکوت، آه مرا کشت و باز دم نزدم گذشتی از من و رفتی؛ منی که در عوضش سکوت کردم و حتی لبی به هم نزدم شبانههای نبودن؛ سکوت پنجرهها چقدر کوچه بیتو که من قدم نزدم قسم به برکه چشمت! صبورتر شدهام غمت سراغ من آمد، که سر به غم نزدم قطار عمر مرا بیتو جا گذاشت و رفت منی که بیتو شدن را خودم...
-
صبح شد، با عشق تو برخاستم از خواب خوش
شنبه 19 مهرماه سال 1404 11:47
صبح شد، با عشق تو برخاستم از خواب خوش چای را دم کردهام، با نان و پنیر ناب خوش تخممرغی نیمرو، با عشق تو شد پختهتر هرچه باشد در دلم، جز مهر تو، نایاب خوش گفتی: جانا ! نمک کم ریختی در آش و من لرزشی افتاد در جانم، شدم بیتاب خوش دست من در قابلمه، دل در نگاهت غرق شد عشق تو شد چاشنی در طعم این بشقاب خوش محمد مهدی آشناگر
-
کاش میشد زندگانی را کمی بهتر نوشت
شنبه 19 مهرماه سال 1404 11:44
کاش میشد زندگانی را کمی بهتر نوشت عشق و جود و مهربانی را کمی خوش تر نوشت کاش اشک و گریه و زاری در این جا ،جا نداشت لیکن اَر اشکی بُوَد هم میشد آن را از سرِ شادی نوشت کاش میشد غم را از چهرهی مادر زدود از برای دست های خسته و درماندهی بابا کمی نیکی نوشت کاش میشد که برادر را به روی هر دو چشم بهر خوش ذوقی و خوش حالیِ...
-
چنان آتش زدی بر جان که جسمی شعله وردارم
شنبه 19 مهرماه سال 1404 11:43
چنان آتش زدی بر جان که جسمی شعله وردارم زنم خورشید را آتش چنین شعله به سر دارم نشاندی در دلم روزی نهال عشق و خود سوزی که هر روزم چنان عشق و چنین سوزی ثمر دارم نمی پرسی از این حالم تبت کرده ست بی تابم نمی پرسی !من از حال و هوای تو خبر دارم پی خود می کشاند مرد و زن را مال دنیا تا.... من از دنیا تورا خواهم از اموالش حذر...
-
چه طعمیست طعم این هربار رسیدن ها؟
شنبه 19 مهرماه سال 1404 11:42
چه طعمیست طعم این هربار رسیدن ها؟ مسیر من هزارتوی عجیبیست در این دنیا از این دنیا رسیدن های بی جایی نمیخواهم نمیخواهم رسیدن های بی جایی از این دنیا چه طعمیست طعم این راحت خوابیدن ها؟ ضمیر ناخوداگاهم رقیبیست در این رویا از این رویا که من یک یاوری بیش نمیخواهم نمیخواهم که من یک یاوری بیش از این رویا چه طعمی دارد آن ساحل...
-
تو میروی و
شنبه 19 مهرماه سال 1404 11:42
تو میروی و رفتنت بو میدهد بویِ خاکسترِ من. سید ادریس حسینی
-
سایه در نور تو رقصیده خمار
شنبه 19 مهرماه سال 1404 11:41
سایه در نور تو رقصیده خمار ساعتم خیره به در لحظه شمار عشق با بوی تو معنا شده است شب و روزم شده پندار تو کار بسته ام چشم به راهی که تو را همه شبها بکشانم به قرار شب و لبخند تو و مستی من به زمستان بزند گشته بهار مهدی مشرقی
-
این دلِ بیقرارِ من
جمعه 18 مهرماه سال 1404 12:00
این دلِ بیقرارِ من پنجرهایست به روی توفانِ نگاهت. در این شبِ بیستاره فریادِعشقِ من همچون مُشتی خاکِ گرم بر باد میرود. حسین گودرزی
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
جمعه 18 مهرماه سال 1404 12:00
-
ای عشق
جمعه 18 مهرماه سال 1404 11:59
ای عشق.... ای نغمه ی غمگین نی لبک های کویر من از تو می گویم از چشم های تو از نوری که در گودالِ هر شبِ من چاه می زند. حسین گودرزی
-
دل من، تو بنمایی وطنم را همه جا
جمعه 18 مهرماه سال 1404 11:50
دل من، تو بنمایی وطنم را همه جا که رسم از کرمش اندر دلم من به خدا ز مولانا که بگفتی همه ام چه که بود که رسم من سر لطفی ز خدا، من به سرا «از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود» تا بیایم که رسم من حرم امن خدا وطنم گه نبود خاک درون مایه اوی خود اویست وطنم همه جانم ز مرا علی درستکار سیانی
-
میدانی دوست من،
جمعه 18 مهرماه سال 1404 11:48
میدانی دوست من، هیچ درختی، بی دلیل برگش را رها نمیکند. یا برگ بی زبان، در سکوت فصل ها میسوزد. یا دستِ شخصی، بیرحمانه از شاخه، باعث کنده شدنش میشود. جالبش اینجاست که برگ اگر خشک هم شود، درخت رهایش نمیکند. این باد است، که برگ را از درخت جدا میکنه. تقدیر جدایی، بهانهای بیش نیست. امیر محمد نیک چهره
-
دلت که تنگ میشود،
جمعه 18 مهرماه سال 1404 11:31
دلت که تنگ میشود، فانوسِ دل در مهِ خاطره میتابد لرزان، و پرندهی دلتنگی، در قفسِ استخوان با سکوت، ردی از تو را میجوید. غم، آرام میرسد، مثل سایهی درختی بیبرگ، که در فصلِ بیتو ایستاده، و آهِ کوه را در ریشههای خشکِ خود پنهان کرده. برگِ زردی از شاخهی آذر میافتد، بیصدا، مثل واژهای که در نامهی نانوشتهات جا...
-
برای مسافرها
جمعه 18 مهرماه سال 1404 11:25
دری هستم در ایستگاه راه آهنی شلوغ به رفت و آمدها عادت دارم عبور می کنند تا به جایی یا به کسی برسند من اما حق ندارم که دل به مسافری ببندم چه برسد به اینکه دروغی به بزرگی «دوستت دارم» را باور کنم... #دنیا غلامی
-
تو ، تابوتی هستی ..
جمعه 18 مهرماه سال 1404 11:23
تو ، تابوتی هستی .. از چوب درخت بلوط ایستاده روبرویم ! من شتاب می کنم تا دست هایت به رویم بسته شود ... شیما اسلام پناه
-
از جاده ی تنهایی آمده ای؟
جمعه 18 مهرماه سال 1404 11:18
از جاده ی تنهایی آمده ای؟ از گل یاس چه خبر؟ پروانه مدی
-
درد درمان تو آغوش اوست
جمعه 18 مهرماه سال 1404 11:14
درد بی درمان مرا در بر گرفت از سر اجبار رفتم پیش دکتر نسخه ایی پیچید و در آن نوشت درد درمان تو آغوش اوست بهمن نوری قاضی کند
-
سحر به باده نوشی چو چشم یار افتاد
پنجشنبه 17 مهرماه سال 1404 11:51
سحر به باده نوشی چو چشم یار افتاد ز جان گذشتم و جانم به اختیار افتاد شکست عهدِ جهان چون به زلف او بستم که هر چه بود، به یک جرعه از کنار افتاد نسیم وصل رسید و گُل دلم بشکفت ز سینه نالهٔ شب تا به گوشِ یار افتاد به بوی زلف تو، ای گل، خراب گشتم باز که عافیت ز من از لحظهٔ شکار افتاد مرا به مجلس جانان، رهی اگر دادند ز کبر و...
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
پنجشنبه 17 مهرماه سال 1404 11:50
-
آنی که رفته بود ز دنیای من تویی
پنجشنبه 17 مهرماه سال 1404 11:49
آنی که رفته بود ز دنیای من تویی نقش و دلیل وشاهدغمهای من تویی حتی زمان رغبت من با سکوت تلخ در شامهای تیره وتنهای من تویی بغضی چو کوه درد برایت گرفته ام پاییز من شبیه زمستان کابل است هرشب میان هاله یی از انجماد ها بغضی که درنبودتودورازتحمل است هر روز در جهنم بی مهری زمان دارم بدون هیچ نفس میکشم هنوز با یاد و خاطرات تو...
-
تو نیستی ..
پنجشنبه 17 مهرماه سال 1404 11:48
تو نیستی .. اما تصویر خاطراتت هر روز بر روی دیوارِ صورتم خط می کشد... از تمام دنیا فقط یک عکس برایم مانده است.. که تو در آن می خندی،و من هر بار نگاهش میکنم یک سال پیر تر می شوم!!! مرا ببخش تنها مونس قلبم... که نتوانستم بیشتر از این برایت جوان بمانم... تقصیر روزگار بود!! شاید دنیایی بعد، جایی برای ما که به هم نرسیدیم...
-
در آینه روزهای تیره
پنجشنبه 17 مهرماه سال 1404 11:41
در آینه روزهای تیره صدای طوفانها میپیچد اما دریا آرام است هنوز در عمق سکوت رویاها نفس میکشند. نگران نباش ای دل خسته هر رگبار چراغی دارد که روشن میکند راهِ فردا را تو را به سفرِ روشنایی میبرد. ترس باد میشود و میرود اما تو همچون کوه بایست که هرچه زمین بلرزد ریشهات در دل خاک استوار است. ای انسان در نبض این روزهای...
-
مثل باران بهاری که شرر می ریزی
پنجشنبه 17 مهرماه سال 1404 11:41
مثل باران بهاری که شرر می ریزی روی تنپوش گل یاس گهر می ریزی در کلام تو نهفته است هزاران غمزه از لب واژه ی احساس شکر می ریزی دل من ملتهب ِ تیغ نگاه تو و آن شعله هایی است که بر داغ جگر می ریزی رگ خشکیده ی دریای ارومیه منم تو خروشان هرازی ، به خزر می ریزی شوق دیدار تو از ذوق نگاهم پیداست باده ی عشق چرا جام دگر می ریزی ؟...
-
من میان دو جهان گیرم، اما تو بدان
پنجشنبه 17 مهرماه سال 1404 11:40
من میان دو جهان گیرم، اما تو بدان من گمشده میدانم که تو معمار منی در سکوتِ شبِ اندیشه، تو فریاد منی در نبودِ همهی بودنها، تو تکرار منی گرچه در خویش فرو رفتم و ویران شدهام تو همان دستِ خدایی که همه احوال منی بیتو، حتی نفسم رنگِ فنا میگیرد با تو اما نفسم مطلعِ دیدار منی امید جوکار
-
آرزو پشتِ درِ تقدیر، چشمانتظارِ تدبیر بود
پنجشنبه 17 مهرماه سال 1404 11:37
آرزو پشتِ درِ تقدیر، چشمانتظارِ تدبیر بود چهل شب با ناله و آه، در پیِ رفعِ تقصیر بود سیاهی، رشتهٔ تقدیر او را سخت در بند کشید ابرِ تقدیر آمد و بر ماهِ امیدش پل کشید خدا، مگر چه کردهام کاین زندگی شد تیرهرنگ؟ مگر نه بندهات منم، چرا مرا کردی به تنگ؟ عصا بهدست، طورِ تدبیر را دریا شکافتم ولی تمامِ آرزوها را به قعرِ...
-
جناسِ آتش ام اما ، شرارت در وجودم نیست
پنجشنبه 17 مهرماه سال 1404 11:35
جناسِ آتش ام اما ، شرارت در وجودم نیست پلنگی بی شر و شورم ، غزالی در حدودم نیست خیالم را بغل دارد حریف دامنه داری که در هُرم عطش بارش نشانی غیر دودم نیست به چشمی هم زدن بین دل ما شد قضاوتها شکایتمند بیدادم که دادی در سرودم نیست دلم را شیشه ای کردم اگر در چشم هر سنگی ولیکن هر سبک سنگی، حریف تارو پودم نیست به مینای غزل...
-
امروز باران گرفت یادم افتادی ...
پنجشنبه 17 مهرماه سال 1404 11:34
امروز باران گرفت یادم افتادی ... یادم هست یک روز خزانی بود من عاشق نمیشدم به آسانی بین تو و باران تبانی بود کاش آن روز نمیدیدمت و میرفتی کاش آن روز عینکم ته استکانی بود آیدا کاظم نژادی
-
کودکی مانند بازی حقیقت ، جرأت است
چهارشنبه 16 مهرماه سال 1404 10:49
کودکی مانند بازی حقیقت ، جرأت است جرأت ابراز اصل ماجرا یک عادت است همچو یک لبخند معصومانه ی بی ادعا هم به شیرینی یک حلواست هم بی منت است مثل پرواز رهای بادبادک در آسمان لحظه ای در جست و خیز است و دمی بی حرکت است گاه بازی چون که جز بردن نداری انتخاب جر زنی هم می کنی چون بردنت هم عادت است! یا که هنگام رقابت ها ز روی...