-
شاید به چشم ظاهر من نبینم
سهشنبه 6 آبانماه سال 1404 11:37
شاید به چشم ظاهر من نبینم با یه چشم دیگه به دل میشینم تو میبینی همش نور و طراوت منم میبینم،اما بی شکایت همون نوری که تو چشمت نشسته با انگشتای من پیمان بسته مرتب بم میگه من جای چشمات باهات هستم نداشته باشی غصه ادامه میدم چونکه من میتونم دلیلی نداره تنها بمونم تو دنیای منم روزا قشنگه شبای من پراز غوغا و رنگه میتونم باتو...
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
سهشنبه 6 آبانماه سال 1404 11:35
-
شاعر شده ام تا که بگویم بانو
سهشنبه 6 آبانماه سال 1404 11:33
شاعر شده ام تا که بگویم بانو چشمت قلمم کشیده سمت جادو با چشمکِ سرکشِ به ناز آلودت تیری زده بر دل از کمانِ ابرو تا یاد نگاه دلکشت می افتم اشکی به لبم چشانده نقش دارو داروی دل شکسته در دنیا نیست رو بر نکش از دلم که بر دارد مو گرچه دو تن اما من و تو یک ماییم هرگز نبُرد دستهٔ خود را چاقو عادل پورنادعلی
-
ایزد یزدانم
سهشنبه 6 آبانماه سال 1404 11:32
ایزد یزدانم به گواه دانم که چها خسته از چرب زبان هایم بغضی را بی صدا حملش دارم هرچند سنگینیش ، می شکند استخوانم لیکن در آخر مرا نامیان پروردگارم خشنود نگه می دارد پوران گشولی
-
حال خوب
سهشنبه 6 آبانماه سال 1404 11:31
-
بخواهم ، باز ممکن نیست
سهشنبه 6 آبانماه سال 1404 11:30
بخواهم ، باز ممکن نیست تو رادیدن ، نفس گشته نگاهم صبح و شب سرگشته و بی تاب می خواند نگاهت را کدامین سوی برگردم به امید نگاه آشنایت تا کجا چرخم بخواهم ، باز ممکن نیست دلم از هر جهت پر میکشد سویت تورا دیدن ، نفس گشته سمیه کریمی درمنی
-
مهربانی کن، ببین در دل چه پنهان مانده جان
سهشنبه 6 آبانماه سال 1404 11:29
مهربانی کن، ببین در دل چه پنهان مانده جان در دلِ دریا چه رازی هست، پیدا از نشان آن که بر تو مهر ورزید از صفای بیریا میسپارد عهدِ دل، یا میگریزد ناگهان؟ یک نفر چون ابرِ نیسان میچکد بیچشمداشت دیگری مهرش حسابیست با سود و زیان آن یکی از جان محبت میکند بیمنتش وان دگر در بندِ باید، دل شکسته، بیامان پس ببخشا تا...
-
وقتی عشق گره خورد
سهشنبه 6 آبانماه سال 1404 11:28
وقتی عشق گره خورد به دکمه پیراهنت انگشتی که می غلتد بر اندامت تا بدمد شور عشقی به جانت تا در بند بکشد شور حرارت تنت مثل ناخدایی که بادبانش رها گشته در آغوش امواج از خود بی خود گشته جاری می کنند شوکران تلخ خویش رقت بار واژه ای از عشق را حلاجی کنند حقیرانه؛ غرقه در اندوهی از شکست دندان فرو می زند بر استخوان هایت بر فراز...
-
این همه خاطره را بگو کجا خاک کنم
سهشنبه 6 آبانماه سال 1404 11:25
این همه خاطره را بگو کجا خاک کنم خاطرات خوب را بگو کجا خاک کنم این همه خاطره را خاک قبول خواهد کرد خاطرات خوب را خاک قبول خواهد کرد این همه خاطره را به خاک سپردم هنوز خاطرات در ذهن من خاطره سازی میکنن این همه خاطره را از همه جا پاک کنم روح ویران شده را بگو کجا خاک کنم این همه خاطره را به قعر خاک خواهم برد که دگر خاطره...
-
باران، غنیمت است برای نهال ها
سهشنبه 6 آبانماه سال 1404 11:23
باران، غنیمت است برای نهال ها وقت سرودن است برای غزال ها در ارغوانِ عشق،چکاوک،ترانه خوان پاییزِرنگ رنگ،پراز شور وحال ها فصل انار و فصل شکوفایی غزل وقت رها نمودن پرها وبال ها باخش خشِ ملایم هر برگ بر زمین دل آرمیده است به روی خیال ها هنگام دلنوازی موسیقی درخت افتاده دور گردن پاییز،شال ها از کوچه های مهر به باران سلام...
-
پیچکی پیچیده در پیچ و خم تکرارها
دوشنبه 5 آبانماه سال 1404 11:51
پیچکی پیچیده در پیچ و خم تکرارها میگذارم سر به روی شانه دیوارها مویم اکنون شد سپید و قامتم آخر خمید بستری از مرگ میخواهم شبانه بارها آخر شهریور ست و بغض و آه مهر ماه میخورد بر پیکرم شلاقی از رگبارها چشم خود بستم به روی خانه ی ویرانه ام عاقبت مانده تنم زیر همین آوارها عشق را منکر شدی صد بار اما باز هم دوستت دارم...
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
دوشنبه 5 آبانماه سال 1404 11:50
-
محکوم به فراموشی تو ام
دوشنبه 5 آبانماه سال 1404 11:47
محکوم به فراموشی تو ام نه نام تو را می دانم و نه نشانی از خاطرت؛ آخرین لحظه ی میان ما نگاهی بود بر لبه ی تیز احساس؛ من گرفتار این چرخه ی بی پایانم، دل به چشمت دوخته، اما پُر از ترسی منجر به این خاموشی دردناکم؛ من درختی ریشه دارم حتی اگر پاییز برده باشد برگ زردی از وجودم، از دلم؛ هنوزم امید دارم مثل پرنده ای به آخرین...
-
حال خوب
دوشنبه 5 آبانماه سال 1404 11:46
-
تو بانوی ماهتر از مهتاب تری
دوشنبه 5 آبانماه سال 1404 11:46
تو بانوی ماهتر از مهتاب تری مثل چکاوک برای آواز بیتاب تری رغیبان همه گشتند، چون تویی در کنار من، تو همیشه شاداب تری دل من به عشق تو آرام شد در میان همه، تو دلفریبتری به نگاهت قسم، که چون آفتاب گرمیات را به جان، بیحجاب تری شب دلگیر من، ز نور تو شد روشن تو از هر ستارهی مهتاب، نایابتری به لبم اگر بوسه دهی، ای...
-
یازینب
دوشنبه 5 آبانماه سال 1404 11:45
قدومش بیت مولا را معطر کرده می دانی؟ از این مولود دردانه ،از این دختر چه می دانی؟ نگاه دلنشینش می برد دل از کف زهرا و سیمای بهشتیّش بود الطاف سبحانی حسن ،حسنش در او دیده ،چو او دیده چنین دختر که دیده ،آیت اللهییست روحانی علی عالی ،علی اعلا،علی وجه الله اولی چو رودی منشعب گشته،از این دریای طوفانی محمد رحمت للعالمین...
-
به کجا چنین شتابان می روم که در بیابان
دوشنبه 5 آبانماه سال 1404 11:44
به کجا چنین شتابان می روم که در بیابان به رهی شوم نمایان به کفی شوم ز نالان تو مرا ملک تو هستی ز دلم دوا تو هستی چو گهر شفا مرا ده چو گیا در دل باران تو شهی بی زن و جفتی تو پسر کجا که داری نه فزا تو بر به آری نه ز بن تو ای کاردان تو ز هر غیبی بدانی همه را ز دل ببینی بنهی به ما ز مزدی همه ما به حال دوران ملکا تو کار...
-
سبکِ شعرِ تازه ای از عشق امد در سرم
دوشنبه 5 آبانماه سال 1404 11:43
سبکِ شعرِ تازه ای از عشق امد در سرم از کلنجاری که بر پا شد درون دفترم چشمِ تو شور غزل، لبها دوبیتی آفرین مثنوی هائی ست در امواج مویت، دلبرم در هوایت بال می گیرد دل پر حسرتم آرزوهای محالم را به پهلو می کشم گر جهان از من گریزد، با تو می سازم حَرَم در هوای گنبدت مثل کبوتر می پرم دل به نامت بستهام، شک نیست دیگر در یقین...
-
در جاده های گمنامی
دوشنبه 5 آبانماه سال 1404 11:42
در جاده های گمنامی دیوار سایه ها را چنان چیدند که در پشت غبار تن آه مان را چگونه باید حس که در گرمای اندیشه ها در نگاههایی خاموش در خاموشی ممتد چشم دلهایمان در دودهای غبار آلود روزگاران مان با شعله هایی که بر دفتر شعر دلهایمان چنان اثر گذاشت که در این شبح تار شبانگاهی در این سوختن های دل تکرار در تکرار صداهای ممتدی...
-
این بار که آمدی بمان…
دوشنبه 5 آبانماه سال 1404 11:21
این بار که آمدی بمان… مگذار چشمانم عکاس خیابانهای شهرم شود طیبه ایرانیان
-
وادار به سکوت می شوم..
یکشنبه 4 آبانماه سال 1404 12:17
وادار به سکوت می شوم.. بعد از این همه تقلا_ که سنگ های صیقلی کنار آب هر بار خواستند به آسمان بگویند: دوستت دارم. موج، صورتشان را برد ! شیما اسلام پناه
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
یکشنبه 4 آبانماه سال 1404 12:16
-
من، سالهاست
یکشنبه 4 آبانماه سال 1404 12:08
من، سالهاست در رحمِ خودم میچرخم میانِ تودههای خاموشِ رؤیا، در دهلیز تنگِ معنا، با بندِ نافِ اندیشه به تنفسِ تاریکی وصلام. نه قابلهای هست که درد مرا بداند، نه مادری که نام مرا صدا کند من از خودم حاملهام، از سایهام، از سنگینیِ تردیدی که در استخوانم میروید. و جهان، با لبخندی خسته، مرا به حسابِ جنون میگذارد! گاهی...
-
باشهدا
یکشنبه 4 آبانماه سال 1404 12:05
-
قهوه میریزم
یکشنبه 4 آبانماه سال 1404 12:04
قهوه میریزم در فنجانی که هنوز طعمِ لبانت را به یاد دارد. ابرِ رویایی بالا میآید، مثل آن روزِ بهاری که در چشمهایم جا مانده. این بار، قهوهام را تلخ میخواهم مثل حقیقتِ عشقت که هنوز در من میجوشد. هر جرعهاش یادِ توست؛ گرم، آرام، اما کمی دور. و من، در انتهایِ این فنجانِ سیاه، دوباره انتظارت را میچشم. طناز سرشار
-
عشق تو مرا دیوانه چنان کرد که هستم
یکشنبه 4 آبانماه سال 1404 11:59
عشق تو مرا دیوانه چنان کرد که هستم پروانه صفت ، دور تو گردیده و مستم آن زلف برون ریخته ،گمراه ترم کرد آنگونه که بر یاد تو خون رفته ز دستم هرگوشه به دنبال تو گشتم همه جا را امید به دیدار ، دمـی از پا ننشستم تا پای در این کلبه ویرانه گذاری مهر ازهمه دنیا بریده به دامان تو رستم جز مهر تو هرگز نبود بر دل زارم آن عهد که بر...
-
همچو پرنده ای بی بال و پر
یکشنبه 4 آبانماه سال 1404 11:59
همچو پرنده ای بی بال و پر میان قفسی تهی ز عشق زندگی را به کام مرگ برد می دانی؟ دگر پرنده را نه چشم انتظاری بود نه حتی عشق رنگ اش پیدا! باز ایستاد قلبی تپنده در خون پری ،پر ز حسرت پرواز در قفس زمان کشدار عاشقانه ها لمس تن اطلسی واژه ها جاری زندگی حتی باز ایستاد! پشت مردمکان غمزده ی این اندوه من گریستم آه از رنگ ماسیده...
-
من که دانم روزی آید، دل به یغما میرود
یکشنبه 4 آبانماه سال 1404 11:47
من که دانم روزی آید، دل به یغما میرود راز پنهان تو ،آن روز، یکباره پیدا میشود آن توقعهای بیجا، غم انگیز است و تلخ عاقبت این ماجراها، سوی دعوا می رود گرمی دل میگریزد، سردی آید در کفِ دست عشقِ پرشور تو آن روز، سوی سردی می رود هم نشینی ، خاطراتی در دلِ عکس ها می شود جمعِ خوش، روزی به غربت، تک و تنها می شود در...
-
غروب جمعه ها
یکشنبه 4 آبانماه سال 1404 11:43
دلم تنگ است ای یار سفر کرده تمام خاطراتم را سراسر، آن خود کرده غروب جمعه ها را تا به کی پنهان کنم از دل؟ طلوع صبح فرداها امیدم را سپر کرده بسان تک درختی مانده در صحرای تنهایی که از جانم تبرها ساختند و بودنم را بی ثمر کرده خداوندا نگهبان سفر باش و تمام خاطراتم هزاران خاطره با یار جانی دارم او گاه سفر کرده. محمد رضا الهی
-
زیباترین،
یکشنبه 4 آبانماه سال 1404 11:43
زیباترین، در نبودنت تمام جهان بدون چهره است... امیرحسین باقری اصل