| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
مؤمن از این سر و تا آن سر میخانه پر است
عقل هم در پس این منزل ویرانه پر است
دل اگر صاف بُوَد، آینهدار سِرِّ خداست
ورنه از نقش خیالات پریشانه پر است
صوفی و زاهد از این راز نهان بیخبرند
که دل از شور تو، ای ساقیِ فرزانه، پر است
نه ریا مانده در این سوز، نه تشویش دگر
سفر از خود به تو، ای جانِ جهان، خانه پر است
به تو دل بستهام ای قبلهٔ رازِ ازلی
که دل از غیر تهی، از تو چو پیمانه پر است
همه هستی، همه بودن، همه جان از تو گرفت
جلوهات در دل این پردهی جانانه پر است
نه غمی هست، نه بیمی، چو تویی در دل ما
دل سراپای تمنای تو، افسانه پر است
هر که با عشق تو آراست دل و دیده خویش
هم ز خاکش نفس و هم ز لبش دانه پر است
ما ره دِیر تو جُستیم، نه محراب و مقام
کوچهی عشق تو از قافله، دیوانه پر است
ساقیا،باده بده از خمِ عشق و طربت
در دلت، سجده کند عقل که مستانه پر است
از دل زال سپه گر بدمد چون گل سرخ
تیر فرزند به فتح در بیگانه پر است
هر کجا رعدِ کفِ آرش و شمشیرِ تو بود
دفتر غیرت ما از ره مردانه پر است
یلدا یوسفی
چو بازآیی نهی پا را به روی چشم بیمارم
تو را نادیده سرمستم چرا گویم که هشیارم
به آغوش تو آرامش به دستان تو آسایش
به جای سبزهٔ عیدم گل عشق تو میکارم
چو نرگس چشم جادویت بهاران عطر گیسویت
به فروردین دیدارت پر از برگم سپیدارم
بریزم من به پایت گل، گل سوسن، گل سنبل
گل میخک کنم فرشت اگر آیی به دیدارم
در میخانه میبندم ز دل مستانه میخندم
میان کوچهها گویم تو را من دوست میدارم
بیا مادر بهار آمد گل افشان روزگار آمد
به شوق دیدنت امشب نخوابد چشم بیدارم
فروغ قاسمی
در چمدانِ شطرنجی ذهنم
مُهرههای بیآبرو
از دلِ توکلهای پوچ
لایی میکشند
شب
بیحیاییاش را
در سکوتِ مطلقِ صبح
فریاد میزند
در رقصی مبهم
مغز استخوانم را سَر میکشم
بار کُد های روی گونه ام
بر فتوای سانتیگراد
سرخ مزه هستند
سفیدی شقیقه هایم
تاریخ نشخوار میکنند
و من
آخرین نسل ماضی استحماری
با مصدرِ هواریدن
دکتر سید هادی محمدی
گفتند بیش از یک نظر بر دل حرام است
اما گناهی خوشتر از آن در کدام است؟
دیدم رخش، جان از تنم بیخود برآمد
چشمم گواهی داد کاین فتنه تمام است
زاهد مگو پرهیز کن، من با تو کاری
نیست آن که مست است از نظر، در التزام است
آتش اگر باشد نگاهش، من پذیرفتم
کاین سوختن در مذهب عشاق مرام است
روزی اگر گیرم دگر بار آن تماشا
دنیا حلالم باد اگر آن دم حرام است
در سایهٔ زلفش پناهی یافتم من
هرچند زلفش در نظر، صید و غلام است
فاضل خطا کرد ار ز شوق آن نظر، جان داد
زین خوش گناه عاشقان، عذرش تمام است
ابوفاضل اکبری
در خود میتپید و میکوبید
بالهای خیال پروازش را
بر عمود تنگ میلههای حصار
میاندیشد
کاش پروانهای بودم
از پیله به در جَسته
که
بال رها
آشوب در جهانی افکند،
حتی اگر
بر دوشِ
پروانهای باشد
نادر صفریان
غم زده ی بازنگشته ها
نشسته ام خیره
در آبی آرام چشم های تو
که یک روز تمام کشتی هایم را
روانه اش کرده بودم...
شیما اسلام پناه
