یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

از کمرکش کوه،

از کمرکش کوه،
باد می‌آید،
بوی اندوه دشت‌های بی‌سوار.
پیرزنی،
به شانه‌های سنگی تکیه داده،
صدایش شکسته،
چون جویباری خشکیده در گدار.
می‌خواند:
ای تفنگ،
ای زین،
ای رد سم‌ها بر خاک خیس!
کجا بردند سوارم را؟
زنان،
سیاه‌پوش چون سایه‌های غروب،
به دورش حلقه زده‌اند،
گریه‌شان،
چکیده‌ی صخره‌هاست.
و چپ‌ساز،
لرزشی سرد بر استخوان باد.
گاگریو،
می‌پیچد در دل دره،
می‌رسد به ایلم،
به گوسفندان بیشبان،
به اسب‌های خاموش،
به چشمان پدری که دیروز،
پسرش را روانه کرد.
خون جوان،
با باران یکی شده،
و رود،
سرخ از داغ،
می‌رود…
ای دشت،
ای کوه،
ای چپ‌ساز غم،
به مادر بگویید:
سوارش،
بر اسب باد می‌تازد…
آن سوی مرگ.


منوچهربرون

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد