ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
تن پوش من بهار است تا شعر می سرایم
دستم بگیر یا رب این رسم روزگار است
ما در قدح چه خوانیم آنرا حبیب داند
ما ورد روزگاریم این شعر جاودان است
سیاوش دریابار
ازین خاک ازین خاک
درین خانه ناپاک چه گویم
ازین عشق ازین عشق
برین مردم بی باک چه گویم
یا ازین گل برین گل
درین دشت پر از گل چه گویم
ازین درد درین خاک
برین مردم چالاک چه گویم
علی مرتضی موحدی
بر لبِ حوضِ "نبودن" مینشینم
با تمامِ "بیقراریها" همینم
بیتو لالم، شعرِ بیحرفم، سکوتم!
تا "بدانی" بیتو هیچم "بهترینم"
بنفشه_انصاری_پرتو
تنها ننالم از غمِ ایام و جور یار
باشد مرا دلی که ز صد جا شکسته است
#هادی_رنجی
درون من خبر از رازی است پنهان
که از جهان و زمان میکشد مرا آسان
عجب ز خلق که با رنگ و نقش خوش باشند
به خواب رفته و غافل ز بادهی جانان
اگر به هر سر، تاج زرین نهاده بودند
نبودشان دل و جان از درون شادان
چه سود زر و زیور، چه سود کاخ و قصر
که دل تهیست و جان در هوای بیسامان
مرا گشاده دل و نور عشق باید و بس
که جز وصال نخواهم ز این جهانِ فانیان
بکش ز بادهی حق جرعهای ز جام الست
که هر که نوشد از آن، جان شود ز غم عریان
به سوی آن گل پنهان خرام و باده بنوش
که جان زنده شود زان صفای پنهان
امین افواجی
در سکوت جنگلی تنها و پرت .
پر پرنده که نشسته بر درخت .
فوج فوجی پرنده ناگهان پر در هوا .
چند تایی هم سقوط بی هوا .
غرش طوفان نمود پروازشان .
با صدای رعد دیگر همزمان .
همچو ابرهای سیاه میهمان .
نغمه آواز بالهاشان در آسمان .
تندری گشته بر سکوت مردومان .
بالهاشان در فراسوی غرور .
ترک کردند مامن خود رابه زور .
چون نبودش بالهاشان زر نگار .
برق نیامد ،رعد بودش تنها کنار .
بانی پروازشان اقدام یک صیاد بود .
که راحت را ز آنها ودگر هی می ربود .
دانمی از رحم وترحم مطلبی نشنیده بود .
شایدم بلفطره قاتل گشته بود .
احمدرضاآزاد
یکی مرد شد چون یکی زاد سرو
برش کوه سیم و میانش چون غرو
نشانش پراکنده شد در جهان
بد و نیک هرگز نماند نهان
فردوسی
خان اول
به نام آن کردگار، یاری کرد دلیر
کجا اندر کوه، پنهان همی گشت خطیر
کودکی دلاور به کیش تاریکی
در غارِ رزم میجست روشنی
همه مویش سپید، خورشید چهر
که سرو سهی کِشت کردگار سپهر
اهرمن شازده با خروش نگا
در دل دماوند، حاکم بر سایه ها
دستان بر آورد، خنجر به دست
نروم ز ایدر مر سرت باشد به دست
شیطان شازده خنده ای زد، می رمید
در سایه چهر همی گویی نگاهش می برید
همی انگیخت شیطان موّاجی تباه
به سان بازویی خاکستر و شن سیاه
زبانه برآمد از نور خنجر ماه
ناگه رخشید و سپید کرد سیاه
شیطان با دیدگان پر ز خون
ز سیاه میگذشت اندر نور برون
چنان تاخت بَر بَر و روی او
همی گو کفتار فرود آمد به او
اندر قلب کوه ز صدای رزم لرزید
ز هر سو برق تیغ چنگ و خنجر دید
چهره شد با چهره دستان
زد سپید ابریشم موی او، چنگ
بدو گفت که با چه نیرنگ
به کشت من کردی آهنگ
همی خطر کودک به جان خرید
خون بر پیشان و کفت، ز رنجی که کشید
نفس نفس، بر شیطان میشتافت
با شجاعتی در میدان رزم میتاخت
خون و توان همه در کفه ی رزم
دستان شجاع تاخت با درد و عزم
هر گامش عزم و اراده ایی راست
شازده میپرید هراسان، چپ و راست
به یک ضربه صدای زنجیر شکست
تاریکی از قلب شازده به یکباره گسست
تا با سینه اش همی خنجر نشست
ناگه تیره شد نگاه و خسته گشت
چون خنجر درخشد و آید به گردون
ز قلب دشمن زبانه ایی همی زد خون
روان شد ز اهرمن جوی خون
سر به پایین فکند و شد سرنگون
فاطمه رحمانی