یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

(‌دوستت دارم و از حال دلت بیخبرم

(‌دوستت دارم و از حال دلت بیخبرم
چه کنم کز غم عشق تو در آمد پدرم)

گر چه من بی خبرم تا به حقیقت نه چنین
که ز احوال تو و عشق تو من بی خبرم

دل ز زلفت نبرم زانکه به طراری دل
این چنین فتنه گرفتست ولایت به سرم

دیده در خون و دلم شست و برفت از دل من
تا به دامن ز غمت دست به دامن نبرم

به هوای لب یاقوت تو ای چشمه خضر
بر سر چشمه ی حیوان همه شب تا سحرم

هر شبی تا سحر از دست خیال تو چو شمع
تا سحر جامه به خون دل و سوز جگرم

با خیال تو چو شمعی و چو شمعم شب و روز
همه شب تا به سحر اشک همی بر بصرم

گر چه چون ابر بهاری به بهار از سر ناز
می‌برم گریه به امید که تا در نگرم

در غم عشق تو با آن که دوایش لب توست
من ندانم که ز حسرت چه بیاید به سرم

هر زمانم ز لب لعل تو جانی دگرست
هر زمان از نفس باد خزان در خطرم‌


امین طیبی

تو مرا ماهی و با غیر تو در پیچ و خمم

تو مرا ماهی و با غیر تو در پیچ و خمم
چو مرا نابی و با غیر تو در تاب و تبم

تو مرا آبی و می‌جویم و در وهم صدا
که مرا خوابی و می‌بینم و هر بار شبم

تو مرا بابی و می بویم از این دهر چمن
و مرا جانی و می‌بینم و در گیر تنم

ای که حیران شده هر عقل به سیما و قدت
وی تو ویران شده هر بار کزین جان و تنم

گاه با خون دلم در ره تو گریم زار
گاه چون  شمع شب افروز پی سوختنم

گه به زعم دل تو تا به سحر آه و فغان
گاه مانند هوا و دمی ، سرو چمنم

امین طیبی

انصاف به رفتن به تو صهبا نرسیدن

انصاف به رفتن به تو صهبا نرسیدن
بر جلوه ی یقظم زتو اما نرسیدن

این راه طلب را به عطشها نتوان یافت
کوهست که بر دامن صحرا نرسیدن

تا زنده ام از شوق تو بر لب نفسی
دم گرم و دمیدن به مسیحا نرسیدن

تا چشم گشودم به تماشای جمالت
شد محو وجودم ز تماشا نرسیدن

از آمدن و رفتن راه تو بود شوق
در کارگهی چشمه به دریا نرسیدن

در راه تو هر جا قدمم آبله فرسود
چون نقش قدم تا قدمم پا نرسیدن

از راه وفا رفتن و ز راه جفا دیدن
چون صبح ،به یک ناله والا نرسیدن

تا دامن محشر به مکافات رسیدن
دامی که به راه تو ز دنیا نرسیدن

در عالم تسلیم زموج و گوهرم من
از خویش گذشتن ز سر ما نرسیدن


امین طیبی

به زلفش باز نشناسد، دل شوریده از ما را

به زلفش باز نشناسد، دل شوریده از ما را
اگر از دل شکایت میکنی هردم سحرهارا

به دست آرد لب لعلش، شکرخندی زجام تو
که من خو کرده ام برتو، شکرخندِ هم آوارا

زوصف مست او گفتم، سخن هارا چنین باره
چوآب چشمه ای شستم، سرشک یادشیدا را


سمرقند و بخارا را ، کنم کندوی جادویش
به چشم آهوان سازم ،سیه چشم فریبا را

چوخواهم روی جانم را، زدیده خون کنم جانا
اگر بختی نیندازد ، نظر بر روی زیبا را

دو چشم از آهوان دارد، از آن آهوی مشکینم
که همچون نرگس چشمش به تیرانداز شهلا را


امین طیبی