ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
و امّا تو...
چُنان زیباترین شهرِ خدایی در مسیرِ من،
چه زیبایی...!
چه زیباتر توانستی که چشمانِ مرا معطوفِ خود سازی...!
و اکنون زانوانِ سستِ من خواهانِ خاکِ توست...
و دستانم به روی خاک تو آرام میگیرد...
و این خاکِ دیارِ توست کز پیشانیِ سرد و غریبم بوسه می چیند...
آری... من نماز عشق می خوانم،
و با شهرِ تو تا معراج می مانم...
اگرچه خوب می دانم،
که گاهِ رفتنِ من... آآآه...
آری...
می رسد از راه...
حمید میرزاپور
این برگِ چنار است،
آن یکی، افرا
وان یکی، شرارهی اسکندر
که دفتر شعرم را
لای آوندهای نازکِ تمدن،
به آتش میکشد.
و این منم
ساحری ذوب شده،
در حافظهٔ سیمان
که استخوانهای اسب سرکش را
با حروفِ یتیمِ جادو
درمیآمیزد.
طلسمیست،
دامنگیر او:
«چرا هر چه میبوسم، شعر میشود؟»
فرزندم،
ریشههای مرطوب درختان را
میمکید،
و کاغذهایش را
به خیسی چمن آغشته میساخت.
و فرزندم،
سوسکها را دوست میداشت،
و فرزندم،
آفتاب را دوست میداشت.
و در خواب میدید:
اسکندر را،
که به آتش میکشد
چنار را،
افرا را،
و آن سرودهی خاکیِ سرو.
و این، تهماندهی طفولیتِ اوست
که در شمارشِ تو
از هر آنچه بوسیدنیست،
با حروفِ ساکتِ «عشق»،
قایمباشک بازی میکند.
با تو،
پشتِ سکوتِ متراکمِ برگ،
لای ملحفههای کاغذ،
لالا میکند.
و هیئتِ درخشانِ تو را
با شهدِ شبکیهاش
آغشته میکند
به «شگفتی».
چیزها میداند؛
میداند
کاغذ، غذای کرمِ خاک است،
که این، برگِ چنار است،
و آن یکی، افراست.
میداند
دستهایت را ببوسد،
خاک خواهند شد،
و لبهایت را ببوسد،
خاک خواهند شد.
میداند
سهمِ او از دوستداشتنات،
خیارچنبر است،
صیفیجات است.
و میداند
این آتشِ اسکندر است
که شراره میکشد
بر دفترِ من.
حسام الدین محفوظی