یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

دو دوست بودند درسالیانی بسا دور

دو دوست بودند درسالیانی بسا دور
ز قحطی به شهر شدند از دهی کور

یکی بخت نامش ان یکی اقبال نامی
ازاین رو توشه ای برداشتن اب ونانی

پیاده راهی شدن از دشت و بیابان
درمیان ره گشنگی غالب شد بر انان

اقبال گفت امروز از توشه تو ارتزاق
فردا ازبقچه من می خوریم در اطراق

بخت استقبال از ایده کرد با افتخار
غافل که نیرنگی چیده بوداقبال مکار

شب که شدخفتن درمیان ریگ وماسه
صبح سحر اقبال نبودوخالی بود کاسه

گفت چه ساده بودم منه بخت خفته
با نارفیق همسفر شدم و او کنون رفته

به زحمت رساند خود را به اب و نهری
این هنگام دیداقبال راکه گزیده مارزهری

رساند خود را بر سران نارفیق مار گزیده
گفت همسمر بد ذات چرا رنگت پریده

به هر سختی زهر از تنش بیرون کشید
و اقبال مزد نامردیش اینگونه چشید

بله گر نمک خوردین با جملگی دوستان
نشکنید نمکدان که افتدبه طباق گذرپوستان

این حکایت را از قصه های پدر بزرگان به حالت شعر دراورده ام
امید هست که موردپسند اساتید قرار گرفته باشد

داودچراغعلی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد