یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

آنکـه دارد دغـدغــه بـر سرنوشت

آنکـه دارد دغـدغــه بـر سرنوشت
سرنوشتش کی دهد بـر سرنوشت
گـر تو ننویسی بـدان این نکتـه را
ملعبـه گـردی یقیـن بـر سرنوشت



سلیمان ابوالقاسمی

خنده اش سهم رقیبان دردهایش سهم ما

خنده اش سهم رقیبان دردهایش سهم ما
از میان عاشقی ها این غمش شد سهم ما
از سوالاتی که مطرح گشت در این آزمون
ساده اش نه هر سوال مبهمش شد سهم ما
عشق را باشد چو استادی رئوف و مهربان
از برش یک سیلی ، آن هم ابدارش سهم ما
از تماشا کردن فصل بهار و زیر باران بودنش
حسرت دیدار و چشمانی تر اما شد سهم ما
از سفر کردن درون خاطرات عاشقی

جاده ای پر پیچ و خم با زخمهایش شد سهم ما
از تمام لحظه های سخت و شب های بلند
جمله ی تکراری (می خواهمش)شد سهم ما
از همان یک لحظه ی دیدار اول بود که
یک بغل دلواپسی ، آوارگی شد سهم ما

طاها طاهری

چشم گشودم با صدایِ گریه هایت

چشم گشودم
با صدایِ گریه هایت

لبخند شد
شکوفه ی
لبهایِ خشکیده ام


و آغازِ نفسهای تو بود
شروعِ عاشقانه هایم

مریم ابراهیمی

این چه یاریست که مرا در خود انکار می کند

این چه یاریست که مرا در خود انکار می کند
چون غریبه با دلم از چه رفتار می کند

من ز ماندن خوانده ام دائماً در گوش او
آه ز رفتن با دلم او که گفتار می کند

من که در آغوش او پر زِ احساس می شوم
بی دلیل حال مرا از چه بیمار می کند


روی او بگشاده ام دشت آغوش را شبی
او ولی آغوش خویش را چو دیوار می کند

همچو فروردینم و سبز سبز از عاشقی
ماه دی را بر دلم او که اجبار می کند

می رود،دور می شود،از من و احساس من
گونه ام را روز و شب آه که نمدار می کند

من که پایش مانده ام گر چه ظم ها می کند
حرف رفتن را مدام از چه تکرار می کند

بی وجودش زندگی طعم تلخ مردن است
زندگی را بر سرم گرچه آوار می کند

حکم هجران داده است بر دل دیوانه ام
گاه دل دیوانه را بر سر دار می کند

من فراموشش شدم با همه دوست داشتنم
چون که عشقش را مدام خرج اغیار می کند

با که گویم قصۀ این دل درمانده را
قصۀ کاری که یار با دل یار می کند

ایوب محمدی

از دوری لبهای تو جانی به تنم نیست

از دوری لبهای تو جانی به تنم نیست
چون دشت خزان دیده گلی در چمنم نیست

دل در وسط سینه غریبانه نشسته
جایی که در آنجا تو نباشی وطنم نیست

از سینه ی من عشق تراویده وگر نه
بدنامی ام از پارگی پیرهنم نیست


نزدیک بیا تاکه جهان تلخ نباشد
فرهاد نشو ، طاقت شیرین شدنم نیست

آغوش من اینجا به تمنای تو گرم است
گرما بده ای عشق که جان در  بدنم نیست

نگذار در این برکه‌ی بی ماه بمیرم
چون بی تو دگر شوق به دریا زدنم نیست

مهین خادمی

شب سیه پوش آمده

شب
سیه پوش آمده
ای ماهتاب
جای خنده
هم‌نشین
یار تنهای
دیرینت
بشو.


احمد عرشی