یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

کم مراافسون بکن افتاده ام دردام تو

کم مراافسون بکن افتاده ام دردام تو
کی بدانستم که میگردم اسیرورام تو
مستی وسردرگریبان راه خودگم کرده ام
من شدم چون شمع ومیسوزم کنارجام تو
آنچنان دیوانه بودم دل به دریا میزدم
گرنبودم . چون کبوتر کی نشینم بام تو
من نمیدانم چرامجنون وحیرانت شدم
چون فرارای گشته عشق ازحال ناارام تو

گفته بودم باخودم . عاقل مگرعاشق شود
بیخبربودم که گشتم اینچنین من خام تو
میروم شایدکه مستی ازسرت بیرون رود
گرچه شیرین ترنمی گردد دوباره کام تو

کریم لقمانی

نشود باور من بی تو دلی خون نشود

نشود باور من بی تو دلی خون نشود
کلبه‌ای را بشری باشد و محزون نشود

مِهر تو جام حیاتی‌است پر از روح خدا
نشود عقل بنوشد ز تو مجنون نشود

نور زیبای رُخت را که به ماه ناز کند
بس محال است کسی دید و دگرگون نشود

گفته بودی که ز هر اشک کنیم یاد حسین(ع)

قطره از وادی این بحر که بیرون نشود

هر که در راهِ ولی چون تو به خدمت برخاست
بخدا روز اَسَف لحظه‌ای دلخون نشود

تحفه‌ای داده به تو شاه خراسان ز کرم
که برابر به کف‌اش ثروت قارون نشود

حرف حق است که حیّ ابدی اند شهدا
او که در راه خدا رفت که مدفون نشود

بود اتمام کلامم به تو ای ابراهیم
نشود باور من بی تو دلی خون نشود

علی یوسفی

اسرار ازل رانسزد که من بدانم

اسرار ازل رانسزد که من بدانم

وین ضلع معما نتوانم من بخوانم

کاین پرده حجابیست بین من و او

چون پرده برافتد رواست که بخوانم

علی اکبری

الله اکبر که باهزار جلوه آمدی

الله اکبر که باهزار جلوه آمدی

درنقش درویش تاسلطان آمدی

ازمشرق زرد تامغرب سرخ

چهارفصل راچون بهار آمدی

ازنقطه ی آفرینش آدم بودی

گمانم بود چرا دیر آمدی

آواره ی دشت دل بودم

ازتربت جان بیقرار آمدی

مبارک باد برآزاد اکنون

که چون نگاری ممتازآمدی

حافظ کریمی

درد ، دردِ زندگی در بین یارانِ غریب

درد ، دردِ زندگی در بین یارانِ غریب
درد ، دردِ آرزو دردِ جنگ ، دنیایی فریب
جنگ‌ناموزون است جنگ با خویشِ خود
این نبردیست نابرابر لبخند بر ریش خود
ترس هجرت از ده و از کاشیانه از دیار
پرهراس از خواب جَستن ، خالی جای یار
آتش و گرمیش ، سرد چون برفِ سپید
در هوای باد چه رقصی می‌کند این پیر بید
روزگاری پیر عشق ، پیر محبت بود پیر راز

من نیاز خالص و او بود غرقِ شوق ، غرق ناز
من به هر جمعیتی همدم شدم با ناب می
در هوای بی کسی امید من امیدِ وی
حال اکنون قصه‌های من پر ز ناکامی شدست
قصه خوابِ ره وصل است و بیماری شدست

مسعود زعفرانی

وقتی که دنیا داده اش را پس بگیرد

وقتی که دنیا داده اش را پس بگیرد
اعضای تن تسلیم در محبس بمیرد

رخسار گلگو ن زیر پای باد مرموز
درحسرت باران چو خار و خس بمیرد

فرمان سلطان را ؛ بدن مردودخواند
بیچاره دل درانزوا بی کس بمیرد

چون سیب سرخ از دست محبوبانه محروم
با خشم توفان بلا نارس بمیرد

مانند صاحبخانه و ناخوانده مهمان
افتاه پای از هیبت معبس بمیرد

ازبستر دریای طوفانی چو ماهی
افتاده بیرون با نوک کرکس بمیرد

بیچاره آنکه در نزاع آب و اتش
باخاطراتش قبل ازآتش بس بمیرد


قاسم پیرنظر