یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

می‌شود ماهم شوی ماهی شوم بینم تو را؟

می‌شود ماهم شوی ماهی شوم بینم تو را؟
یا بری بالا مرا یا آورم پیشم تو را؟
می‌شود یک گل شوی، دورت بچرخم بویمت؟
یک بغل محوت شوم من، بعد از آن چینم تو را؟
می‌شود گلدان شوی من ذره‌ای خاکت شوم؟
در دلت اسکان گزینم در بغل گیرم تو را؟
در طبابت ماهری انگار، آیا می شود
من شوم بیمار تا محرم شوم بوسم تو را؟
می شود شمعم شوی تا پر زنم پروانه وار؟
در تراکم، در تَلی از شعله ها جویم تو را؟

شانه آیا می‌شود باشی سرم را وقتِ غم؟
روزِ سختم می‌توانم اتّکا دانم تو را؟

می شود دریا شوی من هم بَرَت ساحل شوم؟
وقت طوفان هم غنیمت، سمت خود خوانم تو را؟

بیت آخر می پذیری تا که قربانت شوم؟
می شود جانم شوی از روح و جان خواهم تو را؟

فاطمه محمدی

در ظهر تب آلوده خورشید هوایت

در ظهر تب آلوده خورشید هوایت
ماندم به خنک سایه تکبیر رسایت

در قامت موزون اذان سر شوقت
مشتاق به سینوس نوای خوش نایت

با وزن قرائت به رکوع و به سجودی
بر اوج روان است زسر خاک نوایت

عطر رخ سجاده و شادابی تسبیح
شد سرمه چشم دل من خاک دو پایت

در گشت و گذاری دل شوریده و مستم
شد غرق به دریای پر از موج دعایت

شامل شده بر حال همه نیکی حالت
در گاه قنوتت حسنات دو سرایت

ای سبزی بوستان سخن ای گل الفاظ
بنهاده بهشت و ارم اش زیر کف پا خدایت

قاسم لبیکی

تداخل کرده با ابری وجود آفتاب اینجا

تداخل کرده با ابری وجود آفتاب اینجا
تنی بر دار آویزان نگاهی بر طناب اینجا
روان می گردد این روح و روان کودکان ما
به سمت رنگ شیرینی به دودی از کباب اینجا
تمام سفره خالی شد ز نان خالی خشکی
و برسر می‌زند شیخی زموی و از حجاب اینجا
تحمل تا به کی دارد خدا از بینش آدم؟
چه میباشد گناه ما چه می باشد ثواب اینجا؟

گمان دارم زمان باشد زمان بیخودی کردن
و آدم دائما باشد فقط فصل الخطاب اینجا
سیاهی سایه ای دارد درین دنیا و می دانم
غرور و کبر و خودخواهی کند ما را عذاب اینجا
نباشد کاسب دنیا اسیر جنس آلوده
که می لرزد تن دکان ز حرف اعتصاب اینجا
تمامش کن سعید امشب دل من گشته جام خون
از آن خونی که دارد شیخ در جام شراب اینجا
نمی باشد به جز نیکی دوام و فرصت دنیا
که دارد هر چه می کاری سر انجام و جواب اینجا


سعید آریا

گر خردمندی همیشه سهم تو تنهایی است

گر خردمندی همیشه سهم تو تنهایی است
در زبان مردُمان توصیف تو شیدایی است
یک سکوتِ نا تمام و رنجِ بی حد می بری
آدمان دیروزی اند و ذهن تو فردایی است


رسول مهربان

به تو نگاه کردم، لبخند زدی.

به تو نگاه کردم، لبخند زدی.
لبخندت، لبخندی بر لبانم آورد.
سر خود را پایین گرفتم تا اشعه‌ی لبخند تو، کورم نکند.

امیرحسین عباسکوهی

چگونه گویم تورا که میخواهمت

چگونه گویم تورا که میخواهمت
نشوم برایت اسباب مزاحمت
هرچقدر شبیه دیوانه ها بودم
بود برای خنده های ملت، شکرت
خدایا،که در انتظارت نشسته‌ام
نمیدانم که چه گویم به هر قیمت
چه کنم که نخواهم هم حتی
مدتی بعد در فکرت،منتظرت
میشوم با هر خنده‌ت شاد
تا آخرش سعی‌‌م‌ست بودن همراهت
چگویم که ندارم اطلاعاتی
که نباشد شاید بودن در توانت
لیکن نباشد اگر درست
در این دنیا میخواهمت
دور شدم حتی از این گرفتاری
خودش آمد سراغم،شاید باشد قسمت


کسری غلامی