ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
میشود ماهم شوی ماهی شوم بینم تو را؟
یا بری بالا مرا یا آورم پیشم تو را؟
میشود یک گل شوی، دورت بچرخم بویمت؟
یک بغل محوت شوم من، بعد از آن چینم تو را؟
میشود گلدان شوی من ذرهای خاکت شوم؟
در دلت اسکان گزینم در بغل گیرم تو را؟
در طبابت ماهری انگار، آیا می شود
من شوم بیمار تا محرم شوم بوسم تو را؟
می شود شمعم شوی تا پر زنم پروانه وار؟
در تراکم، در تَلی از شعله ها جویم تو را؟
شانه آیا میشود باشی سرم را وقتِ غم؟
روزِ سختم میتوانم اتّکا دانم تو را؟
می شود دریا شوی من هم بَرَت ساحل شوم؟
وقت طوفان هم غنیمت، سمت خود خوانم تو را؟
بیت آخر می پذیری تا که قربانت شوم؟
می شود جانم شوی از روح و جان خواهم تو را؟
فاطمه محمدی
نمیدانی خودت شاید, به عشقت من گرفتارم
گهی حس کردهای آیا؟ تو منظوری ز اشعارم
تویی آنکه اسیرم من, به رازآلوده چشمانش
نباشد گر نگاهت من, اسیری زار و بیمارم
همان که دلبری دارد, مرا لبخند زیبایش
به لبخندت بها باشد, اگر جان من خریدارم
همان که نغمههایش شد, تداوم بر نفسهایم
و تنها سهم من از عشق, صدایت گشته دلدارم
همانی تو, که بیرنگ است مرا چون آب دریا او
صفایت را سپردم دل, چنان از رنگ بیزارم
همانی تو که حک گشته, به دل چون ماه تصویرش
ز نورت روشنم هرچند, نمیآیی به دیدارم
رسیدم با تو من بنگر, کنون بر انتها در عشق
نمیدانی هنوز آیا؟ به عشقت من گرفتارم
به دل میخندم آندم که, به شعرم آفرین گویی
بگو این آفرین بر خود, تویی معشوق اشعارم
فاطمه محمدی
چه کردی با دلم؟ بعد از تو خود را هم نمیخواهم
تو بسیاری برایم, من چنینم کم نمیخواهم
حضورت را کویری تشنهام من, حضرت باران
بباری همچو وابل بایدم, نمنم نمیخواهم
چو ماهی زندهام با بودنت, دریای من جز تو
نفس در تُنگ یا در برکهای, یک دم نمیخواهم
نفس بند آیدم باید, چو سهم دیگران گشتی
هزاران غم رسد بر دل, نفس با غم نمیخواهم
مدامی این جهان زیباست, که میبینم به چشمانت
نشد آیینه گر چشمت, من این عالم نمیخواهم
پس از تو مردنم باید, ولی حتی پس از مرگم
گذر از دیگران جز تو, به خاکم هم نمیخواهم
فاطمه محمدی
دریای من
ای سرچشمهی آرامش و رهایی
از دور دستها
امواج چشمانت را به تماشا نشستهام
دلم به سوی تو رهسپار است
آغوش بگشا و در خویش غرقم کن
تا اسیر تو گردم و رها از جهان
رها از رنگها و اسیر بیرنگی تو
آری
در میان انبوه رنگها
تو برای من همچون آب, بیرنگی
بیرنگ, آرام بخش و زلال
آنقدر زلال که میتوان
خود را در تو پیدا نمود و به تماشا نشست
و جریان زندگی را در نفسهای تو حس کرد.
در روزگاری که آدمهایش فصل به فصل, نه
لحظه به لحظه رنگ عوض میکنند.
تو همچنان بیرنگ بمان
هیچ رنگی را در خود راه مده
من از رنگها هراسانم و از تبدلها گریزان.
بیرنگ بودنت را دوست دارم
آرامم میکند و اطمینانم میبخشد.
از هیاهوی رنگها پناه میبرم به آرامش بیرنگ تو.
پناهم ده و آرامم کن.
فاطمه محمدی
"معجون"قلب عاشقم
"آغوش" توست
کافیست دستانت
به رویم باز شود تا
خودم را عاشقانه
در آغوشت بیاندازم ،،،
فاطمه_محمدی