یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

باران‌هاست در دلم

باران‌هاست در دلم
و‌ موسمِ تگرگ‌ها نزدیک
و من شکوفه‌های نحیفِ گیلاس
کدام کشاورز دست به دعاست؟
کدام خانه‌به‌دوش غرقِ تکفیر است؟

من از حوادثِ همیشه می‌آیم
از آن روزهایی که معشوقه‌ی کسی بودم
از آن دورترین روزها
که نوازشی بودم به شعر
و دخترانِ شهر تماشا می‌کردند
تا من لبخندی باشم و نوری.

ساختن آسان نبود
ماندن به پای عاطفه‌ها نیز
و سوختن ساده و ممکن و محتمل
و نوشتنِ کلماتی که سخت سنگین بودند
وقتی خطاب به دیگری نواخته می‌شدند.

رنجی‌ست با من
و رنجشی با قلبم...
معشوق هیچکس نیستم
عاشق هیچ موجودیتی حتی...
و از این بهار، به انتحار راهی نیست.

پدرم فقر بود، مادرم رنج...
و من حالا وارث سوگ و ماتم
چه چیزی ارزشمند است؟
صدایی که خاموش می‌شود...
و مردی که در خودش دفن می‌گردد.

من از احتضار سخن نمی‌گویم
وصیتی در کار نیست
وضعیت سفید است
و کفن، لباسِ میهمانی...
از من، از شعر، از مردی که مرده است
سنگر نسازید
من نیاز دارم همین‌جا تمام شوم.


هادی بهروزی

دوباره دیدمت

دیده بودم دوباره برمیگردی و اما خواب بود هرآنچه دیدم
چشم بستم
دوباره ببینمت
دوباره دیدمت
اما دور بودی از من
انقدر دور که ماه از من
انقدر دور که خورشید از زمین
دیده بودم دوباره برمیگردی و اما خیال بود هرآنچه بافته بودم من
آرزو کردم
دوباره ببینمت
دوباره دیدمت
اما دروغ
انقدر دروغ که وعده بهار امسال به زمستان سال بعد
انقد دروغ که دوباره میخندد لب های من
دیده بودم دوباره برمیگردی و اما امید بود هر آنچه بسته بودم من
یقین داشتم
دوباره ببینمت
دوباره دیدمت
اما سرد
انقدر سرد که برف های نیمه شب در میانه های بهمن
انقدر سرد که پیت نفت سوز در کنج خانه ای قدیمی
دیده بودم دوباره برمیگردی و اما بعید بود هر آنچه دیده بودم من
گفتم به خود
دوباره ببینمت
دوباره دیدمت
اما تار
انقدر تار که چشم های مادربزرگم برای کتاب
انقد تار که روز های من بعد از تو
دیده بودم دوباره برمیگردی و آه بوده هرآنچه کشیده بودم من
حسرت خوردم
دوباره ببینمت
دوباره دیدمت
دوباره دیدمت؟


پارسا کیادلیری

برخیز که هر مزرعه در حسرت آب است

برخیز که هر مزرعه در حسرت آب است
برخیز که هر ریشه به دنبال سراب است

طوفان ستم ، هستی گل برده به تاراج
برخیز که هر برزگری خانه خراب است

شب خیمه زده روی رخ چشمه ی مهتاب
برخیز که ره ، منتظر برق شهاب است

مرغ سحری گفت که ای قافله سالار
برخیز که این قافله ی خسته به خواب است

بس قافله هایی که شدند راهی افلاک
برخیز که فرصت کم و هنگام شتاب است

اندیشه فرو رفته به زنگار خرافه
برخیز که آیینه گرفتار حجاب است

موجی ز فلق آمده تا ساحل افکار
برخیز که بنیاد ستم پیشه ، حباب است

خاکستر غفلت ، شده آوار حقایق
برخیز که غمناله ی ما ، حرف حساب است

ناصر مهرابی

فرزند ناخواسته آفرینش

فرزند ناخواسته آفرینش
پسر ناتنی خداوند
و پسرک غریب شاعر
برای تو

از اول هم
تقاصی در کار نبوده است
و همین قاعده سرد خشک تلخ
جهان را
سرنوشت را
و عشق را
بازیچه شما کرد


علیرضا غفاری حافظ

من دوست دارمت به خدا دوست دارمت4/4

من دوست دارمت به خدا دوست دارمت
جای خدای خویش بخواهی گذارمت

گوئی هر آنچه از دل و جان می پذیرمت
تنها مخواه دست ز دامن بدارمت

عمری خزان کشیده ام ای یار نازنین
در انتظار مَقدم صبح بهارمت

این جان قبول گر کنی منت نهی مرا
بیشم از این نبوده اگر شرمسارمت

ترسم روی ز پیشم و بگریزی از برم
در بازوان خویش اگر می فشارمت

ظلمی که میرود به تو ای نو گل بهار
زین روزگار تیره چنین در کنارمت

اینها ترا به چشم حقارت نظر کنند
من چون فرشتگان خدا می شمارمت

جعفر تهرانی

پرنده ی در بند

پرنده ی در بند
پرواز را بریده بریده می خواند
و پرنده ی زخمی
آواز معجزه اش، قلب قانون طبیعت را
نشانه رفته است

آسمان، برای هر پر و بال
صفحه ای سفید با زمینه ای لاجوردین است
و سطرهای منظم
که پرنده
با مداد خیال اش
واژه ی آسمانی شدن را بر آن می نگارد

پرواز
شیوه ای تازه برای بریدن از دلتنگی هاست.


حسین احمدپور