ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
آنچه آمد در خیال الله بود
نور ماه و نور ماه و ماه بود
پردهی حیرت به سر انداخته
عقل با دل در رکاب شاه بود
گرچه جان قند است بر روی زبان
تحفهاش کردم چو او جانخواه بود
آسمان در مشت و پایش بر زمین
جمله عالم در پی اش همراه بود
گاه در صورت بیامد گاه در عین مجاز
گاه گاه آمد ولی بی گاه بود
ساحلش امن است و دریایش قرار
غرقه عاشق بود و قایق چاه بود
داد از داد دلم دولت به دوست
دولتش بر دادهایم داه بود
حاصل عمرت چه شد جز وصف او
وصف او یک عمر و عمر کوتاه بود
گفت دفتر ، شعر او بر من نویس
بر خیال امد ؛ قلم خودخواه بود
رفت باید سوی او این ترس چیست
مقصد آن راه و آن بی راه بود
پارسا کیادلیری
دیده بودم دوباره برمیگردی و اما خواب بود هرآنچه دیدم
چشم بستم
دوباره ببینمت
دوباره دیدمت
اما دور بودی از من
انقدر دور که ماه از من
انقدر دور که خورشید از زمین
دیده بودم دوباره برمیگردی و اما خیال بود هرآنچه بافته بودم من
آرزو کردم
دوباره ببینمت
دوباره دیدمت
اما دروغ
انقدر دروغ که وعده بهار امسال به زمستان سال بعد
انقد دروغ که دوباره میخندد لب های من
دیده بودم دوباره برمیگردی و اما امید بود هر آنچه بسته بودم من
یقین داشتم
دوباره ببینمت
دوباره دیدمت
اما سرد
انقدر سرد که برف های نیمه شب در میانه های بهمن
انقدر سرد که پیت نفت سوز در کنج خانه ای قدیمی
دیده بودم دوباره برمیگردی و اما بعید بود هر آنچه دیده بودم من
گفتم به خود
دوباره ببینمت
دوباره دیدمت
اما تار
انقدر تار که چشم های مادربزرگم برای کتاب
انقد تار که روز های من بعد از تو
دیده بودم دوباره برمیگردی و آه بوده هرآنچه کشیده بودم من
حسرت خوردم
دوباره ببینمت
دوباره دیدمت
دوباره دیدمت؟
پارسا کیادلیری
کردی تو ویرانم ولی من دوستت دارم هنوز
از هر خیابان بی تو من بیزار بیزارم هنوز
رفتی و دور از من شدی گفتم که اصرارت کنم
ترسیدم از دستت دهم چون من گرفتارم هنوز
دنیای بعد از تو مرا تنگ است و تاریک و سیاه
این مرده ی در قبر را شب ها پرستارم هنوز
گفتی که میبینم تورا یک شب به رسم قبل ها
قولت چه شد ای نازنین؟ زان روز بیدارم هنوز
میترسم از زخم غمت ناله کنم آخر شبی
باشد به فکر قتل من این عشق خونخوارم هنوز
مانده است دست حسرتم بر روی دست دیگرم
دستم ببستی تو ولی در شعر معمارم هنوز
جانم فدا کردم در آن سالی که بودی پیش من
جانی ندارم در تنم ، در اسم جاندارم هنوز
چون سوختم در دوریت پروانه ی شمعت شدم
با من نگو از عافیت ؛ در سیل میبارم هنوز
ای کاش کاغذهایمان تا بی نهایت جای داشت
شعرم به پایان شد ولی دردیست بسیارم هنوز
پارسا کیادلیری
خواهد دمید صبح دولتت از مشرق امید
چون قاصدت به صبر، تورا خوش خبر رسید
چشمان عافیت که برایت کرشمه داشت
بر پشت پلک خود ز صبا سرمه ای کشید
مرغی که در قفس همه عمرش گذشته بود
آمد خبــــــر که ز شوق از قفس پرید
حاصل نشد ز عشق همه را جز نشانه ای
خوش باش که حرف دلت را خدا خرید
ساکن نشو که در گذر ماه و سال و روز
هرگز دوباره نو نشود این بهار و عیْد
آن بزم آسمان و صد آواز جبرئیل
جز گوش محرمان نتوان آن صدا شنید
شب بسته بار عزیمت به دوش خویش
چون دیده روز میرسدش با سرِ سپید
پاکی چراغ دل که برافروختی به عشق
هرگز نشد ز باد سخن خار و ناپدید
شد آسمان چو چشم تو گریان ز جور غم
زآن اشک، بر زمین گل ِامیدِ نو دمید
قصه دراز شد که بگویم در عاقبت
حاجت رسید چونکه دعایت ز دل تپید
پارسا کیادلیری