یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

من جوان ساحلم،دریا کنارم

من جوان ساحلم،دریا کنارم
به دریا بگذارنم روزگارم
گهی در ماسه های گرم ساحل
و گاهی روی قایق ها سوارم
منم هم بازی ی کوسه به دریا
و گاهی نا خدای لنجدارم
شب و روزم چو ماهی های دریا
تمام موج ها در اختیارم
تنم در اب و چشمم سوی بندر
ز بندر دیدگانم بر ندارم

بگیرم ماهی از اعماق دریا
شود سوغات یار بی قرارم
رسیدیم ما به هم، ساحل بهار است
خریدار دل در انتظارم
اگر روزی بیایم او نباشد
منم بی او یقین جان می سپارم
خلیج فارس باشد آشیانه
درونش تا ابد من لانه دارم
من و دریا دو یار آشناییم
خلیج فارس دریای دیارم
اگر دشمن به سر دارد خیالی
خلیج فارس را من پاسدارم
ز جان بگذشته ام دشمن بداند
زنسل رستم آن ایل و تبارم


غلامرضا خدادادی

مینویسم واژه‌هایی از هیاهوی درونم

مینویسم واژه‌هایی از هیاهوی درونم
از گره‌های زمانه
از غمی بر دل نشسته
از تحمل در فرای تاب این تن
انعکاس سوزش صد تازیانه در درونم بی اراده
زجر بی‌تقصیر هر شب
من به قطره تکه کردم طاقت دریای دردم
ناله‌های اشک سردم
یک سکوت تلخ، در میان داد مغزم
من به بن‌بست خیال عاشقانه دل‌سپردم
دل سیاهم
یک سیه از عفو آدم‌های قلبم
یک سیه از شوم اقبال حیاتم
من به تاوان تلالو در جهالت، تیره گشتم
گل که بودم زار گشتم
گل که بودم بوی عطرم تحفه هر رهگذر شد
چینش و بغض گلویم اجرتم در این سفر شد
من به امید مددها در مصیبت گل بگشتم
من ز آد‌‌م‌ها به چشم شاپرک‌ها غنچه گشتم
از درون این تحمل من شکستم
من به دنبال شکفتن زیر خرمن‌های خاک پوسیده گشتم
رخنه کردم در میان درزها بی نور امید
من شکفتم
در شکفتن خار گشتم ...


محمدرضا علی پور

اشک هایم می چکد بی ماهِ تابانی که نیست

اشک هایم می چکد بی ماهِ تابانی که نیست
سوز دارد زخم دلِ از درد درمانی که نیست
می‌ برد سَر کاسه یِ صبرِ مرا داغِ فراق
دشتِ دلِ می خُشکَد از قحطیِ بارانی که نیست
سر به زانویِ خیالت می‌گذارد قلبِ من
مست میکوبد طپش از جامِ پیمانی که نیست
میگذارم بر پلِ احساس پایِ خسته را

می شتابم سویِ دلدارِ خرامانی که نیست
می سراید قصه ی رنجِ مرا استادِ غم
می دَرانَد چاکِ غم را از گریبانی که نیست

رقیه صدفی

خسته‌ام از همه رابطه‌هایی که مرا،

خسته‌ام از همه رابطه‌هایی که مرا،
جای پروانه شدن پیله نشینم کردند،،،

سهراب زهتابان

افسانه می شود قصه احوال ما بروزگار

افسانه می شود قصه احوال ما بروزگار
باید بنا کنیم طرح نوئی به ماندگار
روزی بیاد آورند آیا آیندگان ز ما
آنگاه نباشد جزعکسی ازمن وتوبیادگار

عبدالمجید پرهیز کار

زندگی مجذور آیینه، دل من بیشتر

زندگی مجذور آیینه، دل من بیشتر
زندگی زیر توان تو ،دل من بیشتر

زندگی ضرب زمین در ضربان دل من
زندگی هندسه ی ساده و یکسان نفس های تو بود

زندگی نقش تماشایی تو در دل من
زندگی ناز تمنای نگاه تو به من

زندگی راز تپش های طنین اندازنم
زندگی ثانیه های غم بی پروازم

زندگی همدم این لحظه و افکار من است
زندگی نقش دو چشمان تو در جان من است.


اعظم شیرازی