یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

به کوی دلبران،گر جان فشانی کِی هنر باشد

به کوی دلبران،گر جان فشانی کِی هنر باشد
هنرآن جانفشانی است که باخونِ جگر باشد.

سخن، بی پرده می‌گویم بیا جانا تو هم بشنو
هرانکس غیرازین دعوی کند،اوبی هنر باشد.

بپایم جان فشاندو من زعشقش بی خبر بودم
همین بهتر که اوهم ازدلِ من بی خبر باشد.

دلم از عشق لبریزو هنوزم دیده بر راهم
چرا؟چون این دلم شیدای آن قرص قمرباشد.

روَم پیداکنم یاری که ازمهرو وفا گوید

ولی مشکل که عشقِ من به قلبش کار گر باشد.

کجا پیدا کنم یاری که رازم رابوَد محرم
به هر شهرو دیاری گردم و جویم، اگرباشد.

بگویم دلبرا از وصلِ خود با من بگو چوُن شد؟
دلم راسوزدو گوید به من روزِ دگر باشد.

اگر آن دلربا زهرم دهد نوشم به خوشروئی
که از دستش به کامم زهر چون شیرو شکر باشد.

اگر از دلبرِ شوخت رسد برتو گزندی چند
صبوری پیشه کن،چون وانگهی وقتِ ظفر باشد.

بباید کرد فکری و نهان شد از نگاه او
کجا بگریزد آن مرغی که بسته بال و پر باشد.

توکل کن به معبود ومشو غره به
کشتیبان
که کشتی در دلِ طوفان، پر از بیم وخطر باشد.

به محرابِ نگاهش تا که قامت بست هم،پرویز،

خودش درپیشِ او اما دلش جایِ دگر باشد.

پرویز مهرابی

درون مایه هایم را هورتی می کشم بالا

درون مایه هایم را هورتی می کشم بالا
از اول یا که آخر یک نفس مثل یک لیوان شیر
آری شاید کرکس وار باشد شاید هم لاشخور وار
بلعیدن یا هضم کردن این همه لغات برایم سخت است
سر خطهای مشترک میان دفتر مشقت با دفتر مشقم عادیست
اسب سرکش رویایم را می کنم کمی تیمار ، زین می کنم
می تازم تند تند میان بندهای این حصار که انداخته ای
روی هوا می زنم چند شکار زرین چو باز
حمام استعاره می گیرم مثل آن زاغ روی دیوار
آجر چین می کنم ریسمان می اندازنم زیر ابروهایشان
ماله نمی کشم به بکارت حضور ذهن ، افکارت
حتی هر روز برایشان دستی هم تکان می دهم
از زیر این ماسک چند لا هم کشده بوسه ای می فرستم
در سکوت خلوت تنهای خواندن برگهای دفتر شعرم
به گستاخی ذهنم این کار تکراری هر روزم شده
از آن گوشه اتاق دوستی هوار می دهد فصل برگریزان گشته تمام
ولی نمی دانم چرا پشمهایم می ریزد هر روز ، روز به این بازی
گوی که انگار باید جوانه یا غنچه می داده بر روی
استعاره هایش از سر خرد است
یا تهی مغزی نمی دانم ولی برای من زیبا و دل نشین ند
باید که جنگید طلب روزی حلال را کرد فریاد در این بازی
پشت سر هم می آورم تاس ها را یک به یک
جفت شش هایم فقط برای نوشتن این چیزهاست در این بازی
کاش نوشتن هایم می شد روزی تمام
این جفت شش ها در حیات رنگیم بشوند جاری
یا که میان کشیدن نقشهایم ، لابه لای رنگها بزند جفت شش
یا که درون مایه تنهای دلم را دهد جفت شش


حسین اصغرزاده سنگ سپید

من آن قوی پریشانم

من آن قوی پریشانم
که جز دریا نمی بیند
و جز آوای هر موجش نمی خواند
سرودی سوی خود مارا
و چون قویی که میمیرد بروی سینه دریا
به روی سینه ات روزی
به پایان میبرم این عمر عاشق را
پریشانم

مران مارا از امواج نگاهت
دلبر زیبا
که مرگم را بروی سینه ی دلدار میخواهم
مثال مرد مجنونی
که میخواند بسوی خویش لیلا را
بیا لیلاترین لیلا
بیا بر ساحل آرامش این آرزو بنشین
که جز دریا نمی خواهم ،
بروی سینه ات آرام بنشینم
مزن سنگ و مران از کوی خود دلدار
تو را با نوش شیرین لب سرخت
برای بوسه هایِ عشق می خواهم
بیا که جان رسیده بر لبِ حسرت
قدم بگذار به رویِ چشم
در این روزهای دلمرده
برای این پریش دل
برای رویش لبخند
برای آرزوهایم
برای کوشش و جنبش
برای حسرت قلبم
تو
می خواهم
تو می خواهم

مرتضی حامدی

گفتم: گلاب آن قدرها هم ماندنی نیست

گفتم: گلاب آن قدرها هم ماندنی نیست
بوی کباب آن قدرها هم ماندنی نیست

گفتی: که مستی سرخوشی با شعرهایم  
گفتم: شراب آن قدرها هم ماندنی نیست

گفتی: که می مانی برایم تا همیشه
گفتم: حباب آن قدرها هم ماندنی نیست

گفتی: به دریا می رسی با چشم هایم
گفتم: سراب آن قدرها هم ماندنی نیست

گفتی: صبوری، می نشینی پای دلدار
گفتم: که تاب آن قدرها هم ماندنی نیست  

گفتی: کشیدی صورتی از نقش معشوق
گفتم: نقاب آن قدرها هم ماندنی نیست

گفتی: غم عشق توام خانه نشینم کرد
گفتم: عذاب آن قدرها هم ماندنی نیست

گفتی: فقط باش و فقط باش و فقط باش
گفتم: که خواب آن قدرها هم ماندنی نیست


محسن صدری نیا

می خوام فانوسو بردارم

می خوام فانوسو بردارم
اگه این شهر تاریکه
باید پیدات کنم امشب
با تو روزام نزدیکه
تو تو آغوش من بودی
چی شد گم کردمت حالا
منی که یک شبم هرگز
نگفتم من به جای ما
دارم رد میشم از اینجا
میون آجرایی که

برام دیوار می سازن
شبیه آدمایی که
به چشم غنچه بدبینن
خسا رو خواب می بینن
کسایی که میون خاک
برات آوار می چینن
بیا فانوستو بردار
می خوام شب هم زیبا شه
داره بوی چشات می یاد
گمونم عشق این باشه
می خوام فانوسو بردارم
اگه این شهر تاریکه
باید پیدات کنم امشب
با تو روزام نزدیکه


آرزو بزن بیرانوند

رد پای نگران پنجره

رد پای نگران پنجره
فرو ریخته در خلوت کوچه
و من سرشار از تمنا
رشته‌ی خیالم را
از ته تاریکی رها کردم
به تکه‌‌خورشیدی که زخمه می زند
بر چنگِ تابش
بگذار دور شوم
از بی پایانی قارقار کلاغی
که بوی پژواک اهریمن
می ریزد از بن گلویش
بر شیارهای ذهن
و بنشینم بر لب آیینه
زیر بوته‌ی نیایش
تا از دستی که کلمات را
نقاشی می کند بر تن باغچه
توت بچینم

می شنوی
صدای زنگ را
در کف کاسه‌ی زمان
چقدر بوی مهمانی می دهد
ببین ...
ببین موسیقی نگاهش
دارد از پله‌های استغنا بالا می رود
چراغ ایوان را روشن کرد

باید به دیدارش بروم
باید بروم
به دیدار زنی که بر بام عشق
از گل‌های سوسن
نردبان گذاشته برای آواز چکاوک


مرضیه شهرزاد