ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
همین جاست شیدای ماه من و ماه تو
در امتداد موازی همین خطهای موازی دو چشم
زیر همین سقف نم دار شیروانی
رو به آیینه کوچک تنهای داخل کیفت
محرم شب حجله دار دلتنگیمان
با همین تن پوشهای سپید و سیاه مان
خارج از این گود هر چه هست
دل آشفتگی هست غرق بوی جنون
مشتی تندیس خام بو می دهم به دروغ
الهه عشق می سازیم منزل به منزل زیر آسمان هفتم
سکان تنهابمان دو دستی در دست من
اختیار بادبان ها در دست توست
آدرس فانوسهای روی خشکی را تو بهتر از من می دانی
آخرین شمع دامن فانوس را تو می دهی پر
تو ناخدای زمینی ، ناخدای تنهای عشقی
رنج آن پنجه در پنجه میان من و توست
حسین اصغرزاده سنگ سپید
لرزش خنده های دیروزت از پشت دیوار
می کشید خط و نگار ، رقص تن پوش جان عریانت را
نگاه لبریزم بود مشتاق مهربانیت
زیر پوسته این شهر مهر تو جاریست
شب ختم این شهر فریب و دیوانه منم
دلفریبی شعرهای ناخدایت هر روزت
به گوشه این چشم کم سو باقی ایست
دوری دلت را دوست دارم ارادت کافیست
شاهدم هست همین آمد وشد های تکراری اشک سپیدم
وقتی خواب بودی آه سپید درد حضورمان را از لبانت چیده ام
نفس گرم دو دیده جانت را بوسیدم
خرمان و چرخان رفتن ات را یاد دارم
تو رویا سپید سطرهای این دفتر مشقی
خانه ای می سازم سوی تو غرق این توبه
خانه توبه ایست جاوید
می دانم تو لذت گناه های مکرری
ناخدایت به تن پوش این شهر جاریست
حسین اصغرزاده سنگ سپید
تو را به آب دیده شستم
یاد تو را به سپیدی صبح دادم از کف
به اشک جان دادمت غسل تمعید
دادمت تحفه باد و باران
آغوشم نگشت مخزن الاسرار چون تو
شوق چشمانت زیبا بود به جان دادنم
سردی دستانم را تو دادی خبر به عالم
سردی نگاهم را کشیدی به مستی جام
سراب ساختی سرخی لبانت را به شام
گرمای تن پوش بودنت را بلعیدی به جان
عطر و نگاه زیر پوش جانت را دادی به آه
بوسه ندادی به شبنم گلبرگ شمعدانی
بند رهایی سر دادی به کوچه باغ معبد سنگی
بت های ترس و اضطرابت فرو ریخت
پر کشید از بند بند انگشتان دستم
سایه آیینه انگشتانت نیست نقش جانم
مستانه می روی ای قاصدک سپید پوش
ای معبد سنگی نذرم ادا نشد نان و شرابم ده
آیینه و شمعدان می دهم پای پای نگاهت
قاصدک رویاهایم عروس شد و من
بکارت چال نگاهش را نبوسیدم
رفت و چشمان کم سویم بدرقه راهش نشد
حسین اصغرزاده سنگ سپید
درون مایه هایم را هورتی می کشم بالا
از اول یا که آخر یک نفس مثل یک لیوان شیر
آری شاید کرکس وار باشد شاید هم لاشخور وار
بلعیدن یا هضم کردن این همه لغات برایم سخت است
سر خطهای مشترک میان دفتر مشقت با دفتر مشقم عادیست
اسب سرکش رویایم را می کنم کمی تیمار ، زین می کنم
می تازم تند تند میان بندهای این حصار که انداخته ای
روی هوا می زنم چند شکار زرین چو باز
حمام استعاره می گیرم مثل آن زاغ روی دیوار
آجر چین می کنم ریسمان می اندازنم زیر ابروهایشان
ماله نمی کشم به بکارت حضور ذهن ، افکارت
حتی هر روز برایشان دستی هم تکان می دهم
از زیر این ماسک چند لا هم کشده بوسه ای می فرستم
در سکوت خلوت تنهای خواندن برگهای دفتر شعرم
به گستاخی ذهنم این کار تکراری هر روزم شده
از آن گوشه اتاق دوستی هوار می دهد فصل برگریزان گشته تمام
ولی نمی دانم چرا پشمهایم می ریزد هر روز ، روز به این بازی
گوی که انگار باید جوانه یا غنچه می داده بر روی
استعاره هایش از سر خرد است
یا تهی مغزی نمی دانم ولی برای من زیبا و دل نشین ند
باید که جنگید طلب روزی حلال را کرد فریاد در این بازی
پشت سر هم می آورم تاس ها را یک به یک
جفت شش هایم فقط برای نوشتن این چیزهاست در این بازی
کاش نوشتن هایم می شد روزی تمام
این جفت شش ها در حیات رنگیم بشوند جاری
یا که میان کشیدن نقشهایم ، لابه لای رنگها بزند جفت شش
یا که درون مایه تنهای دلم را دهد جفت شش
حسین اصغرزاده سنگ سپید
چشمان غرق نورت ، آسمانی ست
لبان نازت ، تن پوش شاپرک اناری
نقش و تندیس تن عریانت حنایی
سور و سازت همه خانگی
دل و روحت ابدی
خانه خیالم با توست
رویا یم پیش پای چشمان توست
با تو بودن نقطه پایان نیست
حیات تو بهشتی ست اگر
ناز و آوازت هم یکجا خدایست
تو حوری تو نوری تو خورشیدی
من اما آن مومیایی عشق تو
کوچک چو موم به دستت
چسبیده به پای زنبور کندوی عسل
حسین اصغرزاده سنگ سپید
ای زیبای وحشی می دانی گشته ای آیینه نگاهم
خفته به سطرهای دفتر شعر سپیدم شده ای
دور افتاده از چشم منظر آسمان
دزدیده ای خواب از چشمان آبیم خواب شیرینم
مگر تو خواب نداری ، که هر شب خوابم را می کشی روی خود
حالا که اینطور شد پس بیا طبیب حال بی حالیم شو آفتاب و مهتاب این روزها تکراریست
شبگرد این کوچه و آن کوچه آفتابی منم
خوابگرد بوم های نقاشی این شهر غریب منم
دلبر مست خفته به خواب تویی
جادوی بوسه این طلسم بی خوابی
لبان سرخگون جادوی تو
سه تاری می سازم دست ساز از سپیدی پازلف
می دهم رنگ سرخگون چو سور اسرافیلی
که شاید بوسه تو برد بی خوابی چشمانم
آری بی پرده و بی حیا می گویمت به بیداری
آرام گیر در بستر خوب و نرم دفتر مشقم
حسین اصغرزاده سنگ سپید
امروز کمی زودتر از دیروز آمدم
نگاه رو به آسمانت
گرما بخش خورشید بود
امروز بود که فهمیدم
تن پوش سیاهت برایم غریب است
هر چه از نقش و نگارت یاد داشتم
یکجا پر کشید
نگاه گیرایت با آن پازلف های سپیدت
تیر نگاهت می شود کبودی سینه دل
چون پازل گم شده ایام یتیمی
کاش کارهای تکراری
می گذاشت دیروز خیلی زودتر می آمدم
غرق بازیهای تکراری نمی ماندم
اشک چشمانم می شود
خیس آب تن پوش سپاه ات
لکه گردی بر قامت سپید پوش ات
سرمه چشم
می شود گرد چشمان خاک گرفته ات
روزگاری داشتی پدر
در باران آمدنت در باران رفتنت
حسین اصغرزاده سنگ سپید
آسمان چشم چرانی می کند
خورشید دل نوازی می کند
پرچین ها هوای تن نازی می کنند
شاپرک های تن پوش این دیوار میگساری می کنند
دست در دست هم ، آوای پایکوبی می کنند
دل پر درد من اما دلتنگی می کنند
هیچ نیست ، هیچ نیست
نه نقش روی دیوار هست و نه آن جوی خونبار
هیچ نیست آه نیست
حتی آن قفس روی هم دیوار نیست
کوچ، کوچ کرده اند گوی از این شهر
زاغ و هزار از این شهر رفته اند ، پر کشیده اند
دلم هوای دلتنگی می کنند
کودکان کار این شهر بیرون این قفس تلقین آزادی می کنند
توهم من هست همین شعرهای
همین نقش های رنگ و رو رفته
تلقین من هست شعرهای بی ردیف و قافیه دفتر مشقم
احساسم هست همین سیاه مشق های سپید
دلتنگیم بوی مرداب می دهد به این شهر
نه چشمی هست که بینم ، نه دیده هست که گردم
نه سپیدی روی هست که مست گردم
نه گدازه آتش جانی هست که دیوانه گردم
دست و دیده ام رو به سردیست
آسمان چشم چرانی زمین و آسمان می کند
خورشید دل نوازی می کند
پرچین های خار و خس همسایه هوس تن خواهی می کند
من اما هوسم امروز دلتنگی ست
دلتگیم به این شهر بوی مرداب می دهد
حسین اصغرزاده سنگ سپید