یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

این روزها

این روزها
روزهایی ست که دیگر نمی گویم بمان
شاید روزی بود که می گفتم
چون شکوفه ها بمان
اما من پاییز را در پیش رو نمی دیدم
از حرف های تو فهمیدم
در پس این بهار زمستانی سخت در پیش است
و نگاه سرد تو
آن هنگام که خود نمی فهمیدی تو را می نگرم
مرا در هراسی غریب فرو می برد
من می دانستم
تو دیگر مرا نمی خواهی
و چنان دانستم که غنچه های نوشکفته پرپر خواهند شد
و هیچ گاه به روییدن دوباره عشق باور نداشتم
تو می روی
و من می دانم
با عشق به سوی خطرها سفر خواهم کرد
و از بی خیالی عابران شهر گذر خواهم کرد
آری
روزی عشق خودش مرا خبر خواهد کرد
با آنکه می دانم
زندگی مزرعه است آری
ما در این مزرعه عشق کاشتیم و زخم درو کردیم
که هر روز با کنایه هاشان به آن نمک زدند
آری
زندگی دشت شقایق زخم های ماست
اما
من چون جنگجویی در مصاف زندگی
ناگزیر از زخم خوردن بودم
اما می دانم
روزی از لبخند همین زخم خواهم شکفت
من به دنیا آمده ام
تا اشتباه کنم
تا برویم
و از میان خارها سر به آسمان برآرم و شکوفه دهم
من می دانم
می دانم
خویش را به دست محبت عشق می سپرم
این روزها
دیگر نمی گویم بمان
روزی بود که می گفتم رهایم مکن
اما آن هنگام که حاصل عمرم را
و تمام عشق خویش را
چون دسته گلی به آب سپردم
تو را نیز به التهاب زمان می سپرم
و می گویم
برو
رهایم کن


مصطفی ملکی

ما حراج کردیم

ما
حراج کردیم
سادگی و یکرنگیِ دلمان را
به لبخند آمرانه ای

حال اگر...
همنشینِ بارانیم
و دریا دریا می باریم


پیر شده ایم
در شبِ این همه خاطره

تو
خرده مگیر
بر اندوه و خستگی های دلمان.



فریبا صادق زاده