یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

ای قصه درد مرا عشقت شده بانی

ای قصه درد مرا عشقت شده بانی
بر قلب چکد زهر هلاهل تو چه دانی

از مخمصه تیر نگاهت چه گریزم؟
چون با خم ابروی تو کرده ست تبانی

شعری چه بگویم که از درد گریزم
دیوان چه بگویم که از خویش نرانی

بر تارک دل با قلم عشق نوشتم
(بازآ) تو مگر رحم کنی و بمانی

صبرم تو ببین حیرت صحرای جنون شد
آها تو چنان روز ازل تلخ زبانی

من مانده ام و دفتری از رنج وجودم
افسوس چه دانی تو چه دانی تو چه دانی

مصطفی ملکی

این روزها

این روزها
روزهایی ست که دیگر نمی گویم بمان
شاید روزی بود که می گفتم
چون شکوفه ها بمان
اما من پاییز را در پیش رو نمی دیدم
از حرف های تو فهمیدم
در پس این بهار زمستانی سخت در پیش است
و نگاه سرد تو
آن هنگام که خود نمی فهمیدی تو را می نگرم
مرا در هراسی غریب فرو می برد
من می دانستم
تو دیگر مرا نمی خواهی
و چنان دانستم که غنچه های نوشکفته پرپر خواهند شد
و هیچ گاه به روییدن دوباره عشق باور نداشتم
تو می روی
و من می دانم
با عشق به سوی خطرها سفر خواهم کرد
و از بی خیالی عابران شهر گذر خواهم کرد
آری
روزی عشق خودش مرا خبر خواهد کرد
با آنکه می دانم
زندگی مزرعه است آری
ما در این مزرعه عشق کاشتیم و زخم درو کردیم
که هر روز با کنایه هاشان به آن نمک زدند
آری
زندگی دشت شقایق زخم های ماست
اما
من چون جنگجویی در مصاف زندگی
ناگزیر از زخم خوردن بودم
اما می دانم
روزی از لبخند همین زخم خواهم شکفت
من به دنیا آمده ام
تا اشتباه کنم
تا برویم
و از میان خارها سر به آسمان برآرم و شکوفه دهم
من می دانم
می دانم
خویش را به دست محبت عشق می سپرم
این روزها
دیگر نمی گویم بمان
روزی بود که می گفتم رهایم مکن
اما آن هنگام که حاصل عمرم را
و تمام عشق خویش را
چون دسته گلی به آب سپردم
تو را نیز به التهاب زمان می سپرم
و می گویم
برو
رهایم کن


مصطفی ملکی

من آن موجی پر از شورم که پایانش پریشانی ست

من آن موجی پر از شورم که پایانش پریشانی ست
من آن عشقی پر از شوقم که فرجامش پشیمانی ست

در این زندان پر حسرت درون خویش را جُستم
تمام عمر خود دیدم که چون آوار و ویرانی ست

پر از دلشوره ای پنهان تمام عمر را گشتم
مگر یابم در آن عشقی ولی حاصل که حیرانی ست


به سجده سر فرو بردم در این شب های سردرگم
ولی بینم که طومارم همه شرم از مسلمانی ست

به تردیدی در این عالم نشان توبه ای جویم
ولی شوقی اگر باشد همان آغوش پنهانی ست

مصطفی ملکی

تو ای احساس مبهم، شور شیرین

تو ای احساس مبهم، شور شیرین
معمای غم من، مهر دیرین

چنین این قلب‌ من در خون نشسته
از آن تیغ نگاه سرد و سنگین

مرا دریاب ای درد ترانه
شفای دردهای قلب غمگین

مرا با ساحل خود آشنا کن
تو ای آرامش آن بحر تسکین

بیا بار دگر من را صدا کن
بساط سفره ی اندوه برچین


مصطفی ملکی

ای یار مرا وسعت صحرا شدنم نیست

ای یار مرا وسعت صحرا شدنم نیست
تو هیچ مگو طاقت دریا شدنم نیست

در این دل من آری اگر ذوق غزل نیست
زانروست دلی همدم غم ها شدنم نیست

من شاعر دلتنگی دل های حزینم
چون بغض گران هیچ سَرِ وا شدنم نیست


حتی شده ام مشمئز از رایحه ی شب
آن سان که مرا طاقت فردا شدنم نیست

دیگر غزل از وصف رخ یار نگویم
من را که به جز حسرت تنها شدنم‌ نیست

مصطفی ملکی

من اسم اعظم خدا را

من اسم اعظم خدا را
که تمام پیامبران، سالکان، عارفان و عاشقان
در پی آن یک عمر دویده اند
که به آن کار مسیحا کنند
می دانم
که به آن معجزه ها توانم کرد:


مصطفی ملکی

چون‌ موج پریشانم و از خویش برستم

چون‌ موج پریشانم و از خویش برستم
من منتظر ساحلی از عشق نشستم

افسوس دلم باز که در بند رهایی ست!
از حجم قفس تنگ, دگرباره گسستم

چون سرخی سیبی ست معمای تو عاشق
بر پا شده آشوب دلم را به تو بستم


آشوب ملیحی ست, به دل ولوله برپاست
چون دانه ی اسپند که از داغ تو جَستم

امروز معاد است, که از خواب تو خیزم
کز محشر کبرای تو ای دوست چه مستم

مصطفی ملکی

این که به ره عشق من نیز دار به دوشم

این که به ره عشق من نیز دار به دوشم
یا که چون آینه در خویش خموشم

چون موج پریشانم و چون باد مشوش
یا که چون هیبت کوه است خروشم


اینکه در هر غزلم حرف پراکنده زنم
یا که در آن شعر نواَم مغشوشم

زانروست که در وادی جنون می گردم
و همان جامه ی عریانی خود می پوشم

ای عجب در ره عشق چه سرگردانم
ای دریغا که یاری نشنیده ست سروشم


مصطفی ملکی