یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

شب ز رنگ موی تو عاشقانه تر شده ست

شب ز رنگ موی تو عاشقانه تر شده ست
شعر ز وصف روی تو عاشقانه تر شده ست

من در قطار دست تکان می دهم تو را
این راه به سوی تو عاشقانه تر شده ست

خوانم ز چشم های تو شعر عاشقانه ای
لبخند روبروی تو عاشقانه تر شده ست

چون اشتیاق موج به وصل کرانه ها
دل در جستجوی تو عاشقانه تر شده ست


من را توان شرح بی قراری ام نبود
عشقم به کوی تو عاشقانه تر شده ست

مصطفی ملکی

وقتی شعرهایم را برای تو می خوانم

وقتی شعرهایم را
برای تو می خوانم
برق نگاهت
خرمن دلم را به آتش می کشد
اما
وقتی شعرهایم را
با چشمان تو می خوانم
انگار شعرم
اعجاز دیگری دارد
چشمهای تو
شعر مرا می خوانند
و من محو تماشایت می شوم
باز غوغا شد
چشمهای من و تو
سکوت را شکسته اند
آه!
در دلم
چه آشوب شیرینی برپاست
آه!
چشمهای تو . . .


مصطفی ملکی اَلَموتی

تصور کرده بودم عشق یعنی یک نگاه

تصور کرده بودم عشق یعنی یک نگاه
سرزمین دهشت دل بود این حال و هوا

تصور کرده بودم عشق را فهمیده ام
خود ندانستم که این دردیست جانکاه

تصور کرده بودم تو را از یاد خواهم برد
نشد تصویر لبخندت دور از این چشمها


خودم را بر مدار بی خیالی محو می کردم
ولی قلبم پر از پرواز و جسم مرده‌ام اینجا

خیالی خام را می پروراندم که دل خواهم برید
نشد!، بعد سالی باز آوردم بر عشقت پناه

بگفتم با خودم اینبار نازت میخرم
اگر حتی بگویی دور شو یا اینکه بیا

غرور خود را حذف کردم سلامی را فرستادم
به امید کلامی ز سوی تو ماهتاب بی وفا

سلامم سلامی ساده بود با جمله ای ساده
ولی این قلب طوفان دهشتناکی داشت بر پا

به عکست خیره می گشتم به ظاهر سرد می بودم
ولی می کند انگار قلبم سینه ام را از نای جا

دلم خوش بود بر حرفی که آن را بارها گفتی
((خوشا بر حال آن که می تپد قلبش حتی اشتباه ))


دل به دریا دادم و سلامی فرستادم با هراس
به ناگه گفت (سلام) و همین کافیست،آه!

مصطفی ملکی

نه شعر نابی سرودم

نه شعر نابی سرودم
نه اثر جادوانه ای آفریدم
از تمام عمرم
حاصل این بود
که فهمیدم
هر که بتواند
به اطرافیانش محبت کند
اکسیر زندگی را درک کرده است

مصطفی ملکی