یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

معدن سیاه نفس بکش

معدن سیاه
نفس بکش
نان در اعماق زمین زیرخاکی است   
مرگ با پالتوی سیاه قدم میزند
در تونل هایی که ناله راه گم میکند
اکسیژن  کیمیا و خون ارزان جاریست
علامت استاندارد محو میشود
روی دست زندگی مانده
سرنوشتی که بدست مدیران خداباز
سپرده میشود
نفس بکش لعنتی  بوی مرگ پیچیده

نور بر بالهای پروانه مشکین بال می تابد
قهرمان ترین شما

بازمانده ایست
که هرشب غروری زخمی را
با عرق شرم بالای سفره ای خالی
پنهان  میکند

 نفس بکش تا پلکهای دود زده ات  باز بمانند
نفس بکش تا رو سفید ماندن ات  همه ببینند

رضا اهورایی

ای که تو چون من مردم آزار بودی

به نام خالق هستی

ای که تو چون من مردم آزار بودی
عاشقت بودم و تو همدم زار بودی

به دنبالت می گردم و می‌گردیم
ز دستم فراری و در لاله زار بودی

آمدی به چنگ در کوه و کوهسار
در دشت سیه پی گل و گلزار بودی

هیچ میدانی دل به پایت داده ام
ای که تو بهترین نگین بازار بودی

ندانم در قافیه چه آید این بار
ای که تو زیباترینِ نسلِ قاجار بودی


علی مرتضی موحدی

ماهی کوچک به چشمه تا شناور می شود

ماهی کوچک به چشمه تا شناور می شود
آرزویش دیدن دنیای دیگر می شود

با تلاش و همت و تحقیق از اطرافیان
عاشق رودخانه و موج سراسر می شود

راه هجرت گیرد و از چشمه ها و رود ها
راهی دریا ، برای دید بهتر می شود

در مسیر این سفر ، با دیدن دنیای نو
فکر او روشن تر از ماه منور می شود

در دل دریا ، چو وصف مرغ سقا را شنید
آرمانش کشتن مرغ ستمگر می شود

می رسد روز نبرد و بر فراز آسمان
مرغ ماهیخوار اسیر این دلاور می شود

در نبردی نابرابر ، بین نور و تیرگی
سینه ی تاریک دشمن ، محو خنجر می شود

ماهی کوچک به دشمن می دهد درسی بزرگ
گرچه این غنچه به دریا ، زود پرپر می شود


در دل هر چشمه و کوه و فلات و جنگلی
نام این خورشید ماهی ، مثل تندر می شود

ناصر مهرابی

تا کی گریزان باشم از درد و نیش

تا کی گریزان باشم از درد و نیش

تا کی خون چکه کند ازهرتار ریش

در این وادی تیر خورم از این و آن

جان دهم من در بر خرمن خویش

دست بکش از جفا،که روزی خوارت کنند

ذاکران نام حق بی گمان دارت کنند

هان داری هیچ خبر از فرجام خویش

امان از آن روز ، که از بدی یادت کنند




چون به تو دستش رسد یار خدا

به پایش بیفتی به شرم و گدا

دست انتقام چون که آید سوی تو

بی حاصل باشد، دگر گریز از بلا


رامین آزادبخت

از این شربت لبش ز صافی خبری نیست

از این شربت لبش ز صافی خبری نیست
شهر را ز پاکی صفای خدا خبری نیست

گفتند که رندان همه مست می ساقی
مستی ز جفای شما گذری و خبری نیست

یحیی ز مثالش کنم امروز به پاکی و مثالش
از جور و جفای نصر در انجم خبری نیست


جان باختگان سر گوش همه گمنام و شهیدند
از چاه و گرگ و یوسف ز زلیخا خبری نیست

یا رب بگفتا و ز زندان گذری کرد رها گشت
در مصر ز موسی و نیل عصایش خبری نیست

با معشوق دمی خوش بنما در دم مستی
از لوطی و بربط و چنگ ساقی خبری نیست

با ما بنما رخ که جهان تشنیه یک جرعه دریا
از آب حیوان نوش که آب حیات خبری نیست

سیاوش دریابار

سلام خدایا

سلام خدایا
همه در سلول های زندان خوابیده اند
چرا کسی نمی آید؟
چرا کسی به آسمان نمی نگرد
چرا به تاریکی و ذلت خو کرده اند
پرستوها در حال ستایش
از شرق به غرب
چرا هیچ کس نیست
چرا چشمی نمی نگرد
همه در سلول های تاریک خود خزیده اند


سیدحسین احمدی