یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

السلام علیک یا صاحب الزمان

مهدی میان پرده ای از اشک یادت میکنم
                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

محمد

بیا وا کن تو آغوش را که در آن خانه ای گیرم

بیا وا کن تو آغوش را که در آن خانه ای گیرم
برای تکیه بر عشقت ز تو من شانه ای گیرم

بیا تا من در آغوشت دوباره پیله ای بندم
که تا در آتش عشقت پر پروانه ای گیرم

بیا تا سر نهم از عشق در این صحرای آغوشت
که تا لیلا شدنهایت ره دیوانه ای گیرم


بیا زندانی ام کن تو در آغوش زلیخای ات
که چون یوسف در این زندان تب شاهانه ای گیرم

بیا سرمست آغوشت رها گردم ز این دنیا
که تا از جام لبهایت شبی پیمانه ای گیرم

بیا عریان بکن تن را در این آغوش طوفانی
برای بافتن زلفت ز باد من شانه ای گیرم

بیا تا جان بگیرم من ز گرمای تنت ای عشق
که با حرم نفسهایت نفس جانانه ای گیرم

بیا و تو در آغوشت مرا بر دار عشقی کِش
که چون منصور به دار عشق دمی افسانه ای گیرم

بیا وا کن به روی من تو دنیایی ز آغوشت
ز شور و شوق آغوشت لب شکرانه ای گیرم

ایوب محمدی

رفتی و خزان شد نو بهار من

رفتی و خزان شد نو بهار من
خون شد دو چشم اشک بار من
جز تو هیچ کس یار نیست مرا
چیدند چرا تو ای گل بیخار من
همه نورم ار ز خورشید تو بود
دیگر چه مانده ز شمع انوار من
مادر رفتی، به که گویم حرف دل؟
این همه درد در سینه تلنبار من
زنم تیغی به رگ که سرآمد صبرم

تمامش کنم ز درد خود آزار من
رفتی و همه کشیدند آه و سوز
کسی هست که بشنود هوار من؟
دیدارت بقیامتست باقی و هنوز
فراغت درآورد دم از دمار من.
بخند که کشیدم سر زهر مرگ
چرا دیگری داد جان بکار من
بمیرم اگر ز درد نبودنت رواست.
زینهار ازین عمر ماندگار من...

نجات قاضی پور

تکانده ترین لحظه تو تنهایی است

تکانده ترین لحظه تو تنهایی است
اگه اجازه بدی توی ییلاق میمونم
برای شادی مرتع های پر بار سالیان دراز است که طوفان اژدها فرامی خوانم
وطن به دور اژده های فراموشی به دور پیچک چرخان گردیده
جاده خاکی چشم هایت ترنم بوده که شیبه به رود نیل می باریده
تحمل گران ما بن بست ها را با الطاف خویشتن باز می کنند
ما در این بین به فهم این معنا نطق باز می کنیم
سکوت بی پایان طبیعت پر از معنا است،

که در این بین نافهمی زیادی هست
از صبح تا طلوع صبح بعد هر روز چشن ها برپاست
تا تو به فراموشی بسپاری ناگوار ها را به خوشی هایت
انسان های بدخیم هم همیشه خوش نیت شدند دیر یا زود در این دنیا
گذشت انسانی، بدخیم انسانی، تو بگو آیا قیاس شدنی ست، این ترنم با این تراخم
این بی لطفی انسان در این گونه جواب هاست که تنهایست
حقیقت را به تو گفتم جانم
به لطف این گفتار بباران شکوفه هایم
در این صبح نیشابور هست گواه صداقت در عین امانت
آیا از طبیعت چیزی به تو الهام شده
پس بدان جز یاران اویی که تنهایی نمی شود هیچگاه در تو پیدایی
پس هیچ گاه این گوهر را به کرکسان بدخیم مفروش
که از جانب آنان بی گوهران شوی

کوهسار بزرگوار

مثل وهمی در خودم گم هستم

مثل وهمی در خودم گم هستم
حرف و شایعه ی مردم هستم
دور من حلقه به حلقه آتش
آخرین خیال کژدم هستم


بهنام بهزادی شیخ رباط

سرنوشت

آنکه بر خود می نویسد سرنوشت
کـی بیفتـد او بـه دامِ سرنوشت
گر تو ننویسی یقین مغبون شوی
دیگران بـر تو نـویسنـد سرنوشت


سلیمان ابوالقاسمی

و دلتنگی های ام را

و دلتنگی های ام را
در پشت دیوار سنگی ناچاری می گذارم
شاید در شبی از احساس
وامانده تر رهگذری
آن را بردارد
و راه نفسم را ذره ای باز کند

نفسم وقتی به شماره افتاد
که چشم های تو را
در برابر نامردمان
مهربان یافتم.

حسین احمدپور