ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
بگذار تابخندیم
تا نعره ها بخوابند در دل های خروشان
تا کهکشان بداند
بغضی نمانده دیگر
دیگر فسرده حالی
به لطف این تعالی
در این جهان در هم نمانده است عزیزان
بگذار تا بخندیم
تا نو نهال های
تازه ریشه دوانده
در خاک این زمین پر سخاوت فراز ها نهان اند
تا کودکان بدانند تا قرن ها بخشندگی
در این جهان روانه است و سستی این زمانه دیگر نماده عمری از روزگار پیشین
جنگی نمی توان کرد چون جملگی بخندیم
ظلمی نمی توان کرد چون عزم این زمانه بر زندگان جاوید تا بود و هست جاری است
چون مورچگان دیدن مروت فراوان
خدای بخشندگی، اقبال نیک بخشید به مردمان جایز
آن مردمان جایز در اقبال فراوان کردند بخشندگی
تا سرنوشت شان مقبول حق بدارد
کوهسار بزرگوار
تکانده ترین لحظه تو تنهایی است
اگه اجازه بدی توی ییلاق میمونم
برای شادی مرتع های پر بار سالیان دراز است که طوفان اژدها فرامی خوانم
وطن به دور اژده های فراموشی به دور پیچک چرخان گردیده
جاده خاکی چشم هایت ترنم بوده که شیبه به رود نیل می باریده
تحمل گران ما بن بست ها را با الطاف خویشتن باز می کنند
ما در این بین به فهم این معنا نطق باز می کنیم
سکوت بی پایان طبیعت پر از معنا است،
که در این بین نافهمی زیادی هست
از صبح تا طلوع صبح بعد هر روز چشن ها برپاست
تا تو به فراموشی بسپاری ناگوار ها را به خوشی هایت
انسان های بدخیم هم همیشه خوش نیت شدند دیر یا زود در این دنیا
گذشت انسانی، بدخیم انسانی، تو بگو آیا قیاس شدنی ست، این ترنم با این تراخم
این بی لطفی انسان در این گونه جواب هاست که تنهایست
حقیقت را به تو گفتم جانم
به لطف این گفتار بباران شکوفه هایم
در این صبح نیشابور هست گواه صداقت در عین امانت
آیا از طبیعت چیزی به تو الهام شده
پس بدان جز یاران اویی که تنهایی نمی شود هیچگاه در تو پیدایی
پس هیچ گاه این گوهر را به کرکسان بدخیم مفروش
که از جانب آنان بی گوهران شوی
کوهسار بزرگوار
تا روز جدایی دو سه روزی مانده
شاهان بر سر این سر با هم به اختلاف پرداخته
فریاد بر سر این میز به احتساب پرداخته
مختصر روزی نیز بندگان به امتحان پرداخته
جز اهل زمین چه کسی به اجتماع پرداخته
وی در این روضه کوتاه به پیشنهاد های اندکی پرداخته
که نکند بندگان پند پذیر اندکی به سختی سخنی پذیرا باشند
یا که در کوچ بزرگ همگانی اندکی مدهوش شوند
خاکستر ما بعد از لطف وفات جز نیت ما بود که نیست
یا در مولودی ما جز طرب لطف چیز دگر بود که نیست
اندکی مدهوشی در این ابیات وفایی دارد
که در این دنیا اندک بیتی لطف و جزایی دارد
هتک حرمت بین انسان ها دانی چه غوغایی کرد
از نوع آدمی منتظر بودیم حتی به قرض فیاضی کرد
کوهسار بزرگوار
آب پاکی ست، پاک و دهیاری ست، سوسن و مرجان با هم شقایق ها می دوزند
وقت دلتنگی بدانید خواب ها خالی ست،ز اسرار پنهانی
من در آن سوی رویای پنهانم نوازش ها می بینم، اسرار پنهانی، خواب های یاسمن با تاج زیبایش در دشت کرده مبهوت طبیعت را،
کار من در رویای پنهانم،جز تماشای خلقت زیبایش، فطرت پاک و لطف نمایانش
جز بدی هایش
هیچ نبود،
لطف پنهانش.
کوهسار بزرگوار
من به یک شعر فکر میکنم
فکری در آغوش قلب مهربانم
تا عمیق در انجام کاری هایم بپردازم
با یک آهنگ زیبا
موسیقی ملایمی که ذهنم سازنده اش است
و خلائی ندارد زیرا مهربانم
تا لحظه لحظه شروع هر روز بیدارمی مانم
در این آرامش همیشه تنها می مانم
و از این یک تازی همیشه ممنونم
ولی تا همیشه مهربانی خود را فراموش نخواهم کرد
تا اینکه روز به روز بگذرد و من در افق ناپدید شوم
تا اینکه هر صبح بخوابم
تا اینکه لب به جرعه ای آب گوارا بسپارم
تا اینکه در لحظه تنهایی ام شعری بسرایم
تا معرفت بلکه بالاتر رود و گدازه زمین منت مرا به اوج ها بسپارد
و زمین تشنه را باردیگر غرق میراث جاویدان خود کند.
کوهسار بزرگوار