ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
هزاران بار میپرسم نگو نه
گهی صبح و گهی الان نگو نه
بگو آری بگو بعله دِ یالله
دلم یک یار میخواهد نگو نه
مهدی سلمانی
به لعل کوه تاجیکان نمیشاید همانندی
لب سُرخ تو از هر سُرخ زیباتر نماید رو
ز رنگ برف، برفیتر شده رویت دو زلف تو
طلای ناسره ماند میان مُشک و زر ابرو
دو چشمانت خلیج پارس میماند پر از آبی
پر از سبزینههای برگِ نخلانِ شده جارو
تو خوزستانِ اروندی و ماهیگیر احساسم
دو پایت ساقهٔ نرگس دو دستت چون حنا پارو
محمدنبی خرّمی
نگذار دل اسیر فردا بشود
در حسرت دیدار تو دل، شیدا بشود
بگذار ببینم تورا هرشب و هر روز
شاید با خاطر تو عشق پیدا بشود
نگذار دل بمیرد در این تنهایی
در آغوش نگاهت اشک دریا بشود
بگذار فریاد زنم حضور پر عشقت را
تا عشق تو در قلب آدم حوا بشود
نگذار بخوابم تا باز ببینم در خواب
رغیب من در آغوش تو هویدا بشود
محمد حسین حسن بیگی
در روزهای بارانی
گفتم سایبانی آنجاست
گقت میروم تا انتهای راه
زیر درخت
با برگهای بارانی
خستهام از غبار راه
کجاست باز هم
یک فصل بارانی؟
حسن بهبهانی
آسوده نبود آنکه تو را کار نباشد
کس نیست که بیعشق تو بیمار نباشد
جو نیست که در کوی تو دریای نگردد
ره نیست که جز راه تو، دشوار نباشد
یک نقطه نیامد، درین دایره و دور
حیرتزدۀ گردش پرگار نباشد
از لطف تمام است، که راه تو زلال است
غیر از ره تو، یک رهِ هموار نباشد
گر حلقۀ زنجیر تو را دست بگیرم
آن حلقه به گوشم بزنم عار نباشد
خارم چه رهم؟ خار شود مأمن گلزار
گل نیست که بیخار، گرفتار نباشد
تا دست پلید بر قلمِ گردن گل رفت
کو خاری بر آن دست به زنهار نباشد
مهر تو چو یک لحظه مرا روی نگیرد
بیمهر تو یک دم ز من آثار نباشد
تا امر تو بر فعلیتی حکم نگردد
حتی ثمر از آذر و از نار نباشد
جز کارگشا کی کند این کار جهان راست؟
کو یک گرهٔ باز، ز دادار نباشد
جز نام تو بر صفحۀ هستی که تواند؟
تا دفتر هستی تو را یار نباشد
نور تو چو در خانۀ دل جای نگیرد
هر روز چنان است که شب غار نباشد
آن خانه چنان بی پی و خشت است از آنجا
جز جغد به ویرانه که معمار نباشد
تا بوی هوس در سر دلدار نپیچد
سودازدۀ موی سیه، مار نباشد
بیدارِ شب آن مست و خراب است، که هشیار
در خواب رود، گر سَر بیدار نباشد
آسوده چو باشی مده از دست، تو دل را
کاین خانه به تاریکی سزاوار نباشد
گر بیخبر هستی، تو از ساقی و مستی
حالی است، که جز با خُم و خَمّار نباشد
این چشم از آن است همه الطاف تو بیند
بیچاره کسی دیدۀ هشیار نباشد
این دار هنرهای گران تو بگوید
کاری که هنر نیست، خریدار نباشد
آنکس که توانست، ببیند حرم تو
بر دیدۀ او پردۀ اسرار نباشد
در خانۀ دل آینه یار است وگر نه
هر آینه را قدرت ستّار نباشد
در منزل دل گر که خرد آینهدار است
دیوانه درین کوچه و بازار نباشد
آنان که ز خود بیخبرند باخبرانند
زین اهل فضیلت که یک اسرار نباشد
بر دیدۀ آفاقشناسِ نفسِ صبح
یک روزنۀ فیض، پدیدار نباشد
آنکس که بگوید همه را هست خبردار
از بیخبری کیست، خبردار نباشد؟
پیام احمدی
آسمان را مهلتی دادی ببارد حال ما
حال ما سرخوش به باران اندر آن احوال ما
احوال ما بنگر زمین است تشنه باران خدا
باران خدا بین زِ سر لطف. همین اقبال ما
اقبال ما بود سیرتی از رحمت و لطف خدا
لطف خدا بر دل ماست پیر و جوان آمال ما
آمال ما را چون ستاره روشنایی این زمین
این زمین سیراب کردی بینش و اعمال ما
آسمان شور و سروری ارمغان داده به خاک
به خاک و باغ و بُستان سبو فکن غزال ما
غزال ما سرچشمه ای که مارینا و آب است
آب است غریب چشمه امید که بود اجلال ما
مهندس امین تقوی