یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

آسوده نبود آنکه تو را کار نباشد

آسوده نبود آنکه تو را کار نباشد
کس نیست که بی‌عشق تو بیمار نباشد

جو نیست که در کوی تو دریای نگردد
ره نیست که جز راه تو، دشوار نباشد

یک نقطه نیامد، درین دایره و دور
حیرت‌زدۀ گردش پرگار نباشد


از لطف تمام است، که راه تو زلال است
غیر از ره تو، یک رهِ هموار نباشد

گر حلقۀ زنجیر تو را دست بگیرم
آن حلقه به گوشم بزنم عار نباشد

خارم چه رهم؟ خار شود مأمن گلزار
گل نیست که بی‌خار، گرفتار نباشد

تا دست پلید بر قلمِ گردن گل رفت
کو خاری بر آن دست به زنهار نباشد

مهر تو چو یک لحظه مرا روی نگیرد
بی‌مهر تو یک دم ز من آثار نباشد

تا امر تو بر فعلیتی حکم نگردد
حتی ثمر از آذر و از نار نباشد

جز کارگشا کی کند این کار جهان راست؟
کو یک گرهٔ باز، ز دادار نباشد

جز نام تو بر صفحۀ هستی که تواند؟
تا دفتر هستی تو را یار نباشد

نور تو چو در خانۀ دل جای نگیرد
هر روز چنان است که شب غار نباشد

آن خانه چنان بی پی و خشت است از آنجا
جز جغد به ویرانه که معمار نباشد

تا بوی هوس در سر دلدار نپیچد
سودازدۀ موی سیه، مار نباشد

بیدارِ شب آن مست و خراب است، که هشیار
در خواب رود، گر سَر بیدار نباشد

آسوده چو باشی مده از دست، تو دل را
کاین خانه به تاریکی سزاوار نباشد

گر بی‌خبر هستی، تو از ساقی و مستی
حالی است، که جز با خُم و خَمّار نباشد

این چشم از آن است همه الطاف تو بیند
بیچاره کسی دیدۀ هشیار نباشد

این دار هنرهای گران تو بگوید
کاری که هنر نیست، خریدار نباشد

آنکس که توانست، ببیند حرم تو
بر دیدۀ او پردۀ اسرار نباشد

در خانۀ دل آینه یار است وگر نه
هر آینه را قدرت ستّار نباشد

در منزل دل گر که خرد آینه‌دار است
دیوانه درین کوچه و بازار نباشد

آنان که ز خود بی‌خبرند باخبرانند
زین اهل فضیلت که یک اسرار نباشد

بر دیدۀ آفاق‌شناسِ نفسِ صبح
یک روزنۀ فیض، پدیدار نباشد

آنکس که بگوید همه را هست خبردار
از بی‌خبری کیست، خبردار نباشد؟

پیام احمدی