ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
انگار میداند وقت خدا حافظی رسیده
وقت پا گذاشتن به نودی دیگر از خش خش تا شر شر در انتظار بهارش
چه با عشوه چه با ناز خودش رو به ایستگاه یلدا رسانده
زمانی که دیدم اخرین رقص برگی رو وقتی می افتاد بر روی خاک .
سعید شریفی
دَر آخر..
زخم ها جوانه خواهند شد
یخ هآ تبدیل به آب
خواب هآ تعبیر به خیر خواهند شد
تنها تقدیم به خآک
سارا اسدی زهرائی
من خودم کنار خودم ایستادم
شعر میگویم
این درد مرا تسکین میدهد
من جایی پنهان نمیشوم
که همانجا نابود شوم
شانه هایت بماند
برای کسی که مسافر است
من شاعرم
رقیه مرادی
پر میکشد از تالاب
بَمترین بال فلامینگو
که برمیکَنَد از آب
زورقها را در سکوت
من اما نیستم
گرفتار این دقایق گِلآلوده و
این آبِ غمزده
تنها شبنمی که من به قلب تو
و مرجانی که تو بر سینهام نهادهای
مسکینانِ هفت دریا را
به جانبمان روان ساخته است
پس بنوش به آغوشم
از شبنم من
ای آخرین گُل سرخِ بر جبین
حسین صداقتی
میزنم چنگ به دل
میکشم آه
به هر پنجه و آید
ز دل سوز و فغان
هی نکش
زخمه بر این زخم نهان
امیرعلی مهدی پور
یک واحد ساختمان کهنه
یک خیابان با مردم
پر از راحتی
و یک مرد باعجله دنبال مستمع می گشت.
او یک دعا.
یک داستان
و یک رمز موفقیت به سوغات اورده بود
میخواست دل کسی را به درد نیاورد
معامله ای خوش بکند
خنده ای به جابگذارد.
و عاقبت به خیری بگویند و
رفتن
دنبال زندگی بود
آهسته حرف می زد.
اهسته دوست می گرفت.
و اگر لازم بود آهسته می گریخت
توبه می کرد
شغل می گرفت
تایید می کرد. و.
از بد روزگار
نمی توانست بیکاری را تحمل کند.
این بود خط قرمزش.
.مادر و وطن ودردهای لیلا
خط قرمز نبود
خندهای عابران
خط قرمزش نبود و حتی عمه
حتی روزگار خوشبختی لب های هنر مندان شهر
و راحتی کودکان در رفتن به مدرسه
هیچکدام خط قرمز نبود.
تا به شهر قصه ها رسید.
و قصه شد.
علی محسنی پارسا