یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

من نمی گویم که من دل باخته جانان نی ام

من نمی گویم که من دل باخته جانان نی ام
سرکش و سر در هوا اندر سر پیمان نی ام
یا که ان شمعی که سوزد در دل شبهای تار
شعله اش را همچو ان پروانه بر جانان نی ام
سوز دارد این دلم می سوزد از هجر رخش
بهر وصلش روز شب در حسرت و گریان نی ام
دانم این را هر دلی از لطف عشقش زنده است
خانه بر دوشم ولیکن لحظه ای بی ان نی ام
من همیشه هر کجا در التماسم در دعا
سجده می دارم ز بهرش کافر دوران نی ام
مست و مدهوشم مگر در عالم سودای خویش
لیک که هشیارم همی از زمره مستان نی ام
می شمارم لحظه ها را تا به پا بوسش رسم
دست به دامنش شوم گویم که من نادان نی ام


قاسم بهزادپور

پر شور ترین دختر دنیا شده‌ای

پر شور ترین دختر دنیا شده‌ای
آرامش این خسته‌ی تنها شده‌ای

با عشق تو آغازِ زمستان زیباست
پایانِ غمم در شب یلدا شده‌ای

مهدی ملکی الف

دلی پاک و دستانی جوانمرد لازم است غزه را

دلی پاک و دستانی جوانمرد لازم است غزه را
معجزه ای از جانب خداوند لازم است غزه را
به قول شاعرۀ خوشنام عرفان نظر آهاری؛
آن دست، دست جوانمرد است
آری؛
تنها معجزه می تواند فلسطین را نجات دهد
از بمباران های شدید و بی امان و پی در پی دشمن
از دشمنان همدست شده با هم در این روزگار
از تمام بمب های تولید شده ی جهان
ریخته بر سر مردم یک منطه ی کوچک در جهان
نجات دهد و آرامش را به دلها باز گرداند
آری؛
معجزه هایی که میان زمین و آسمان
معطّل و معلّق مانده اند
تا به یک دعا و ویک مناجات و آیات و دست جوانمردی
پایین بیایند و تکلیف همه چیز یکسره شود

...
سلیمان بوکانی حیق

هر چه خواندم عشق را پایان برم

هر چه خواندم عشق را پایان برم
سر به پایانش نیامد دفترم
دست به دامنش شدم با صد دعا
تا که دستم را بگیرد ان خدا
این چنین باشد خطای عاشقان
خون دل خوردن همیشه در نهان
دل چو شمع می سوزد و پروانه وار
دور شمع گردد بسی گریان و زار
دل ز دیده دیده از دل ناگران
عقل مانده درقضاوت در میان
دیده گوید من بدیدم دل چرا
با نگاه من فریفته خویش را
دل بگوید دیده را ازتوست خطا
از خطایت سرگرفت این ماجرا
کی می امد ان بلایش بر سرم
حال چگونه این بلا را سر برم


قاسم بهزادپور

شاید یک روز یک نفر یک جوری آدم را بخواهد

شاید
یک روز
یک نفر
یک جوری آدم را بخواهد
که خواستنش
به این راحتی ها تمام نشود...


"سیلویا پلات"

زیر پادری داشت نبال چیزی می گشت

زیر پادری
داشت نبال چیزی
می گشت
گفتمش چه می جوی
گفت خدا را
گفتم یافتی اشت ؟
گفت اگه بود
دیگه میگشتم؟
گفتم شاید جای دیگر
پیدایش کنی
گفت نه
مگه نمیگند هه جا هست
پس همین جاست
گفتم اخه چطور
گفت پدر بزرگم
کلید درب را
زیر سجاده میزاشت
و
مادر زیر پادری
پدر بزرگم هرچی گشت
پیداش نکرد
ولی
مادرم همیشه
اینجا پیداش میکرد
پدر بزرگم با سر
دنبالش میگشت
مادرم
با دل
گفتم تو چرا نیافتی؟
گفت چون منم
با سر دنبالش میگردم


ابراهیم آروین