یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

به خدا که کس نداند نَبرد،حتی به گمان

به خدا که کس نداند نَبرد،حتی به گمان
به تو این شوق مرا
نه تو دانی نه خدا
من نیز آنگونه ندانم که هست
داند مگر آن
رقصی که برآید بر موجِ جنون
اشکی که نشیند بر گونه و تصویر تو باشد در آن
داند مگر آن
نَفَسی پر ز تمنا و بر اهل عیان
گر بود بر سینه تویی، بالین بر آن
گر که باشد رها آنگه آید برون
بر اذن تو و شوق تو،می شکافد آسمان


حامد محمدی

چله در چله گذشتیم و زمستان آمد

چله در چله گذشتیم و زمستان آمد
کرسی و آتش و آئین نیاکان آمد

چشمه در چشمه به پاخاسته زیبائی ها
نوبت یخ زدن دشت و بیابان آمد

زندگی خاطره ای بود که در پرده عشق
با تو آغاز نمودیم و به اکران آمد

قصه غصه بی مهری دنیا طی شد
آنچه غم بود کنار تو به پایان آمد

شاخه در شاخه هر بیشه بلور آجین شد
جلوه ی پرتو خورشید درخشان آمد

پدر از پشت در خانه صدا کرد مرا
مادرم خنده به لب گفت که مهمان امد

شب یلدایی مان را به تماشا ببرید
غزل و نغمه و امید به میدان آمد


علی معصومی

نگو هرگز خداحافظ

نگو هرگز خداحافظ
دلم از غصه می میرد
نمی دانی که دور از تو
چگونه شعله می گیرد

نگو هرگز خداحافظ
نگو رفتی تو از یادم
نمی دانی که بعد از تو
چو کاهی دست در بادم


نگو هرگز خداحافظ
نگو یادت فراموشم
نبودی تا ببینی تو
که با یادت هم آغوشم

نگو هرگز خداحافظ
نگو رفتی تو از پیشم
تمام لحظه های سال
شهی دور از رخت کیشم

نگو هرگز خداحافظ
نگو از من گریزانی
بمان اینجا دمی با من
نگو پیشم نمی مانی

نگو هرگز خداحافظ
نگو سیرم نگو میرم
ببین حال خرابم را
دارم از غصه می میرم

بهروز حیدری نائیج

ای کاش وقتی می رفتی

ای کاش
وقتی می رفتی
این قدر سرت را
روی شانه‌هایم
جا نمی گذاشتی
که حالا
هر طرف می روم
باد موهایت را
گریه می کند بر صورتم


مرضیه شهرزاد

دل من ! باز مثل سابق باش

دل من ! باز مثل سابق باش
با همان شور و حال عاشق باش

مهر می ورز و دم غنیمت دان
عشق می باز و با دقایق باش

بشکند تا که کاسه ات را عشق
از میان همه تو لایق باش

خواستی عقل هم اگر باشی
عقل سرخ گل شقایق باش

شور گرداب و کشتی سنگین ؟
نه اگر تخته پاره قایق باش

بار پارو و لنگر و سکان
بفکن و دور از این علایق باش

هیچ باد مخالف اینجا نیست
با همه بادها موافق باش


حسین منزوی

لای کتاب شعرم

لای کتاب شعرم
پروین غزلش را
تمام کرده بود
و فروغ روی ایوان دلتنگی
چای می‌نوشید
حافظ برای عاشقان
فال می‌گرفت
و سعدی در کتاب گلستان
پند و اندرز می‌داد
و کاوشگر احساسم
چنان در بغل آرزوها گم شده بود
که خیال را
باور کرده بودم
مولانا آن شاعر یکتا
از لذت دیدار خدا می‌گفت
و زندگی را
در پرستشگاه خردمندان
در معرض دید
عاشقان قرار می‌داد
ناگهان طوفانی در گرفت
کتابم در دست باد
به تاراج رفت
و حس ناب کودکی‌هایم
در دامن باورها
فراموش شد
اکنون که
کتابهای فرزندانم را
در دست می‌گیرم
بوی زندگی را
حس نمی‌کنم
نوشته‌ها، نانوشته‌ها
در خزان پاییز
گم شده‌اند
و تنها در دنیای کودکی‌هایم
به انتظار خورشید
نشسته‌اند
برخیز و دوباره
از حافظ و مولانا
از خیام و آن فردوسی دانا
یادی کن
که در نگاه کودکانه ایران
آب زلال زندگی
پشت سد آرزوها
جا مانده است
برخیز و دوباره
با چای فروغ آواز بخوان
و با پروین هم کلام شو
و کنار رود سهراب بشین
که اندیشه ی دخترکان و پسرکان
سرزمینم، با فکر بی‌خردان
به تاراج رفته است.


راضیه بهلولیان