یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

سالها در خلوت آب و جارو کردم

سالها
در خلوت
آب و جارو کردم
بر چشم
خراج بستم و بر لب
دچار تجزیه ی آب و گل بودم
گاه در کوی
خرابات و گه گاه
همنشین
لاله ها
خاک تسبیح شدم
سنگ ملامت خوردم
دل به زلف نگار بسته ، چون صیدی
که در تور صیاد
مژه
بر هم نزند
در مکتب شهر آشوبی دلدار
دوختم
پیرهنی با تار و پود شعر
قلم آمد
جوهرش ، هزار مرتبه از هزار و یک مرتبه دیوان
با کمانخانه ی فطرت
که تمنای من ست
و های های
آتش افتاد به گندمزارم
یک دامن خوشه برداشتم
پیچیدم و پیچیدم و پیچیدم
چکیدم و در برکه اش ، آرمیدم
به قیدی بند بودم
از صد هزار قید ، آزاد شدم
ورطه
پیوند سر زلف نگار
با قلم ست
و تنگ ست دلم که دیر ، شکار شدم
.
.
.
آن پیرهن
زیارتگه رندان جهان خواهد شد
که فروزان آتشی ست از سینه ای چاک خورده
بر اهل خاک


فرهاد بیداری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد