ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
ته مانده های
خورشید را
پشت کوهها
ریخت،
شب را در قدح
چشمانش
خیساند،
خستگی اش
را به میخ ها
آویخت و پنجره را
با پلک هایش بلعید
و خواب را...
نگین_رساء
از این فصل ها تو را می خواستم،
اما باران آمد،
برف بارید،
شکوفه زد،
و خورشید تابید،
چگونه بخواهم که تو از راه برسی...
نگین_رساء
رودخانه های عمیق،
دردهای بیشتری دارند،
هر چه می گریند،
عمیق تر می شوند،
ماهی قرمز کوچک،
زخم کدام رودخانه ای؟
یا امتداد لبهای کدام زنی؟
که هر چه می خندد بزرگ تر می شوی،
نمی دانم این تُنگ تو را دوست دارد،
یا نمیگذارد اتاق زخم بردارد،
ماهی قرمز کوچک،
آهای ماهی قرمز کوچک،
افسوس، زخم ها نمی شنوند،
لب ها نمی شنوند...
نگین_رساء
دو سوم بدنهامان،
اشک های نریخته است،
به غم،
نیازمان بیشتر از آب است،
و اگر پاییز را خوب می گشتیم،
فسیل اجدادمان را،
وقت نشنیدن دوستت دارم های ماه آبان،
پیدا می کردیم،
داریم از گذشته هیزم جمع می کنیم،
که حال را آتش بزنیم،
هنوز فرصت هست،
اما کسی نمی داند کجا...
نگین_رساء
غروب،
که خورشید روی میز از دهان افتاده بود،
کسی صدایم زد و دستش،
سرنوشتم را نشانه رفته بود،
و دیدم فصل ها جای چهار تیری هستند،
که به روزگارم زده است،
از خواب پریدم و انگار واقعا،
نمیتوانیم خون پاییز را از برگ ها،
پاک کنیم...
نگین_رساء
پاییز،
خون برگ ها را در انار کرده است،
اما ریشه ها فرارِ شاخه اند،
از دست باد،
برگ ها میریزند
و باور کن انارهای قرمز غمگین ترند،
آنها خون برگ های عاشق تری را
در خود دارند...
نگین_رساء