یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک پنجره در چیدنِ دستان تو کم بود

یک پنجره در چیدنِ دستان تو کم بود
چشمان تو گهواره ی خوابیدن غم بود..
موهای پریشانِ تو سجاده ی آتش
در محضر دل، سجده کنان یکسره خم بود...

فرزانه فرح زاد

برگرد و بیا رو به سقوطم بی تو

برگرد و بیا رو به سقوطم بی تو
هر لحظه در این حال و هوا می میرم..
در چشم تپش‌های ِ دلِ مضطربم
با فُرمِ شبیخونِ بدی درگیرم..
از چرخشِ این عقربه ها می ترسم
در ساعت این خانه به شب زنجیرم..
باید که تو همواره کنارم باشی
سنگین و غریبانه نفس می گیرم...

فرزانه فرحزاد

یه خط از آخرِ دلی

یه خط از آخرِ دلی
بگو که در به در شده
دلی که زیرِ صاعقه
به دستِ گریه تَر شده
بکش غروبِ مبهمی
تو ساحل ِ نگاه ِ من
تو غربتِ دقایق ِ
شبی که بی تو سَر شده...


فرزانه فرحزاد

هر چقدر فاصله چیدم

هر چقدر فاصله چیدم
نرسیدم به تو من..
در تو ساکن شُدن و مردن و ماندن که نشد.
این نشُدها همه در یک کلمه جا شده بود
با نگاه هوس ِ دیگری اغوا شده بود...


فرزانه فرح زاد

ای همانی که در اندیشه مرا دار زدی!

ای همانی که
در اندیشه مرا دار زدی!
قِصه ی بغضِ فروخوردهِ شب‌های مرا جارزدی!
سَرِ این قائله را آخر کُن
ورقِ آخرِ پاییز،منم
لحظه ی مرگِ غم انگیزِ مرا باور کن
دگر از حالتِ تردیدِ نفس گیر پُرم
خالی از فریادم...
از من و خاطرِ دلدادِگی ام ،کنجِ آغوشِ تو همواره،اگر یادی هست!
از همان فاصله برگردو و بیا
تو فقط فلبِ تَرک خورده و پُرخونِ مرا داورکن
جایِ احساسِ تو هرجایِ تنم ،پابرجاست
تو ببین حالِ پریشان مرا؟
تو مرا در قفسِ بسته مجازات مکن
حکمِ تبعیدِ مرا پَرپَر کن
صفحه ی خالیِ آزادیِ من را بنویس
تو خودت ،حال مرا بهتر کن...

فرزانه فرح زاد

یک پیله نوزادم

یک پیله نوزادم
مرموز و خیال انگیز
فردایِ خوشِ باغم
در بستری حاصل خیز
یک دشتِ پر از شعرم
خشکیده شوم حتی
بی چون و چرا ثبتم،
در حافظه پاییز
پروانه آزادم،
از فهمِ تو دورم من
از حال به آینده،
یک راهِ عبورم من

فرزانه فرح زاد

اگرچه شاخه هایم

اگرچه شاخه هایم
در هجومِ عقده های خالی از احساس ویرانند
خودم در دیده های قفل و خنثی ی
حقارت بار خشکیدم
در این بیشه تبرها،
با تن عریان ِ من هم دشمنی دارند
چه تنها رو به روی تازیانه قد عَلَم کردم
برایم تلخ وسنگینِ است در این وادی
همه در آرزوی مرگ من،
تا صبح بیدارند..
نمیدانند ولی..!
من باورم محکم به خاک و ریشه ام ثبت است
چقدر این طایفه از سر تُهی و ساده انگارند...!


فرزانه فرحزاد

غریبی که در من پناهنده شد

غریبی که در من پناهنده شد
لگد زد به من ،رفت و بالا نشست.
زدم سنگ دوست را ، سینه ام
همان سنگ رها شد،سرم را شکست
به پای دلی که، از اول نبود
خودم را به هر باره سوزانده ام
به هر کس وفا می کنم ،پایه نیست
در این کار دنیا عجب مانده ام...!!


فرزانه فرحزاد