یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

به تو رای میدهم خورشید سحرگاه،

به تو رای میدهم خورشید سحرگاه،
به میعاد هر روزه ات با سپیده..
به طلوع یاس ها در دامنت،
به هم سفره بودنِ بی آلایشت ..

به تو رای میدهم محبوبه ی شب ؛
به خنده های بی پروایت..
به قاصدک های خوابیده بر زانوانت،
به حالت نگاهت به نازبوها...


به تو رای می دهم زاغکِ انتهای پاییز،
به حالت نشستنت ،بر درخت خرمالو،
به شوق خواندنت، به وقت برگ ریزان..

به تو رای میدهم لاله ی واژگون،
به پچ پچِ حریر گلبرگ هایت در گوش باد،
به شقایق آنطرف سنگ،
که بر گونه های خیس دست کشیده..

به تو رای میدهم آفتابگردان نجیب؛
به نسیم پیچیده در گیسوانت،
به سخاوت ریشه هایت..
و دست های رو به آسمانت..

به تو رای میدهم مرغک مهاجر،
به نوای ِخفته در گلویت..
به سکوت نشسته در چشمت
به بوی خوش صدایت..

به تو رای میدهم ؛ ای زندگی،
به شُکوه آیه هایِ نهفته در هستی..


زهرا سادات

وقت تَنگ است ،با من دیوانه بنشین ساعتی

وقت تَنگ است ،با من دیوانه بنشین ساعتی
حرفها دارم برایت، جنگجوی بی سپاه
از همان روز نخست و آن قرار اولی
یکدگر آزرده ایم، هر بار با یک اشتباه

جای خوبی و بدی این روزها تغییر کرد
یا که آدابی و رسمی نو ،تو بر پا کرده ای؟
جنگ و صلح و کینه هامان یک طرف
گفته اند با دشمنانِ من مدارا کرده ای؟


بین کار خوب و بد دیگر برایت فرق نیست؟
بین جنگ و صلحِمان این پا و آن پا می کنی ؟
آفتاب رفته از بام است، دگر حرفی نماند
عشق از دست رفته را تا کی تماشا میکنی؟

دستِ پیش و پای پس را، دیدم از تو بارها
اندکی بگذر زِ آشوب دل و آرام باش
دست و پا دیگر نزن ، ای مظهر آشفتگی
دیگر اکنون با سکوتت بهترین پیغام باش..

زهرا سادات

کافه های امروز،

کافه های امروز،
خانه های دیروزند..
خانه های قدیمی با دیوارهای آجری..

خانه ای که جغرافیایش
با حوض فیروزه ای
وسط حیاط معنا می شد..
با دورچینِ شمعدانی های رنگارنگ و
ریحان های بنفش انتهای باغچه..


خانه ای که عکسِ آسمانش،
در میان حوضِ کوچکی افتاده بود..
و گلیم های سُرخش ،
تن پوش جسم و جان بود..

سکوتِ نیم روزش را
ناودان های باران خورده
و قُمری های مستِ
بالای دیوار می شکستند..

و رَد پای نگاه ِ دختر همسایه را
هنوز هم می شَود در بالکن روبه رو
به وقت نوشیدن چای دید..

خانه هایی که هنوز هم بو دارند
عطر زعفران و بوی دارچین..
بوی خاک و هندوانه ی عصر تابستان..

غروب ها سنگفرش آب پاشی شده حیاط
بوی دست های مادر را می داد..
و انتظار ، برای رسیدن پدر
هنوز همان معنای قدیم را داشت..

و پستوی خانه مأمن دلتنگی ها بود..

خانه ای که ستاره های آسمانش،
تنها با یک پشه بند نازک
از زمین جدا می شد..

و می‌شد تمام شب را
به تماشایِ رقص شب پره ها
به دور شمعدان های نقره نشست...

خانه ای که پشت بامش
فقط پشت بام نبود،
جایی بود برای خواب های آرام و
پُک های عمیق به سیگار و
رازهای سر به مُهر ..

چگونه بدون این خانه ها دوام آورده ایم؟
خانه هایی که درختان انار و انجیر ،
و تاک های انگور صاحبانش بودند..

زهرا سادات

گاهی آدم دلش جای دیگری را می خواهد

گاهی آدم دلش جای دیگری را می خواهد
مثلا میان کتاب های قصه
یا حتی نقاشی کودکی هایمان

گاهی دلمان می خواهد
دست دراز کنیم وسط نقاشی
و ابرهای نرم بالای کوه ها را برداریم
برای خودمان


شاید گاهی دلمان بخواهد قدم بگذاریم
به خانه دودکش دار پایین کوه
با پرده های گلدارش...

گاهی هم کنار دست کبری بنشینیم
که اگر کتابش باز خیس شد
بگوییم فدای سرت
بر سر تصمیم نَماندَنمان هم
سرخوشی عجیبی دارد...

گاهی اگر دلمان سفره کوچک کوکب خانم را
خواست
میشود کنار سفره شان با خودمان دمپختک ببریم
تا بساطمان حسابی جور شود...

بیا عصرها با حسنک به صحرا برویم
و آنقدر دور شویم که دیگر
صدای بره ها و بزغاله ها را نشنویم
و فارغ از تمام کارهایمان،
ساعتی نی بزنیم و به آن دورها خیره بمانیم

گاهی هم با جودی آبوت از شیروانی
مدرسه بالا برویم
و دماسنج بازیگوشیمان را
خود خواسته دستکاری کنیم..

و در آخر دست در دست آنه شرلی کنار دریاچه نقره ای بنشینیم
و به پر حرفی های شیرینش گوش بسپاریم

گاهی آدم دلش جای دیگری را می خواهد
جایی که صبح هایش با صدای هیزم
و بوی چوب، بیدار شویم
و عصرها بوی یاس و عطر کاهگل،
به کوچه تنگ و قدیمی بِکِشاندمان

گاهی آدم دلش پونه های وحشی
اطراف رود را می خواهد..

خوب است اگر،گاهی پایمان را
از جهان جدی کمی فراتر بگذاریم
و قدمی بزنیم در تمام خیال های شیرین..

زهرا سادات