| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
این زیبایی نیست که آفریننده ی عشق است،
بلکه عشق است که آفریننده ی زیبایی است.
لئو تولستوی
اندوه و نشاط همواره دوشادوش هم سفر می کنند
و در آن هنگام که یکی بر سفره ی شما نشسته است
دیگری در رختخوابتان آرمیده باشد.
شما پیوسته چون ترازویی بی تکلیف در میانه ی اندوه و نشاط هستید.
"جبران خلیل جبران - شاعر و فیلسوف"
این زندگی بیمارستانی است که در آن هر بیماریْ
اسیرِ آرزوی عوض کردن تختهاست.
این یکی میخواهد روبهرویِ بخاری رنج بکشد،
و آن یکی گمان میبرد سلامتیاش را کنارِ پنجره باز مییابد.
همیشه به نظرم میرسد هرجایی که نیستم
همان جا احساسِ راحتی خواهم کرد، و
این پرسشِ جابجاشدن همانی است که
بیوقفه با جانم درمیان مینهم.
چـہ گویمت ؟ کـہ تو خود با خبر ز حال منے
چو جان، نهان شدہ در جسم پر ملال منے
چنین کـہ مے گذرے تلخ بر من، از سر قهر
گمان برم کـہ غم انگیز ماہ وسال منے
خموش و گوشـہ نشینم، مگر نگاہ توام
لطیف و دور گریزی، مگر خیال منے
ز چند و چون شب دوریت چـہ مے پرسم
سیاہ چشمے و خود پاسخ سوال منے
چو آرزو بـہ دلم خفتـہ اے همیشـہ و حیف
کـہ آرزوے فریبندہ ے محال منے
هواے سرکشے اے طبع من، مکن، کـہ دگر
اسیر عشقے و مرغ شکستـہ بال منے ...
" سیمین بهبهانے "
من به خط و خبری از تو قناعت کردم
قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست...
پوکه گلوله روی زمین افتاد...ته سیگار هم.
دود از دهانه ی اسلحه خارج شد...از دهان مرد هم.
زمین افتادم.
مرد یک قدم جلو امد.
نور توی صورتش افتاد...شناختمش...تنهایی ام بود.
... نگاهش کردم.
نگاهم کرد.
هر دو خندیدیم.
چقدر بزرگ شده بود.