ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
هر چه هستم و هستی باش
دیگر نمانده طاقت پرهیزم
آغوش گرم خویش دمی بگشای
تا پیش پای وصل تو جان ریزم...
سیمین_بهبهانی
هر قدر سنم بیشتر می شود کمتر
به قضاوت مردم در مورد خودم اهمیت می دهم.
از این رو هر چقدر مسن تر می شوم
بیشتر از زندگی لذت می برم ...
حذف کردن آدم ها از زندگیم
به این معنی نیست که از آنها متنفرم !!
معنای ساده اش این است که
برای خودم احترام قائلم ...
هر کسی قرار نیست به هر
قیمتی تا ابد با من بماند ...
لطف بسیار بزرگی در حق خودمان
خواهیم کرد اگر کسانی که روحمان را،
مسموم می کنند را رها کرده
و به آرامش پناه ببریم ...
زندگی به من آموخت که هر
اشتباهی تاوانی دارد،
و هر پاداشی بهایی ...
پنیر مجانی فقط در تله موش یافت می شود ...
« سیمین بهبهانی »
گرچه بـا
دوریِ او زندگیم نیست،
ولـی
یاد او
میدمدم جــان
به رگ و پوست هنـوز . . .
#سیمین_بهبهانی
گر خوب و گر نه خوب
نوازشگرم تویی
چون نغمهٔ نهفته به تاری نشسته ام
-
((سیمین بهبهانی))
زنی را می شناسم من
که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پر شور است
دو صد بیم از سفر دارد
*
زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه
*
سرود عشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست
*
زنی را می شناسم من
که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لایق آنست
*
زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟
*
زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی می گرید و گوید
به سینه شیر کم دارد
*
زنی با تار تنهایی
لباس تور می بافد
زنی در کنج تاریکی
نماز نور می خواند
*
زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او اینست
نگاه سرد زندانبان
*
زنی را می شناسم من
که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند
که این است بازی تقدیر
*
زنی با فقر می سازد
زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی داند
*
زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم می کند مخفی
که یک باره نگویندش
چه بد بختی چه بد بختی
سیمین بهبهانی.........
تقدیم به تمام زنان سرزمینم
ننوازی به سرانگشت مرا ساز خموشم
زخمه بر تار دلم زن که در آری به خروشم
چون صدف مانده تهی سینه ام از گوهر عشقی
ساز کن ساز غم امشب ، که سراپا همه گوشم
کم ز مینا نیم ای دوست که گردش بزدایی
دست مهری چه شود گر بکشی بر بر و دوشم
من زمین گیر گیاهم ، تو سبک سیر نسیمی
که به زنجیر وفایت نکشم هرچه بکوشم
تا به وقت سحرم چون گل خورشید برویی
دیده صد چشمه فرو ریخت به دامن شب دوشم
بزمی آراسته کن تا پی تاراج قرارت
تن چون عاج به پیراهن مهتاب بپوشم
چون خم باده دراین شوق که گرمت کنم امشب
همه شادی همه شورم ، همه مستی همه جوشم
تو و آن الفت دیرین ، من و این بوسه شیرین
به خدا باده پرستی ، به خدا باده فروشم
سیمین بهبهانی