یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

اسمِ تو روی لبم بود،واسه من شده نفس

اسمِ تو روی لبم بود،واسه من شده نفس
مثِ آوازقدیمی ،پر تکرار و هوس
دل من هوای تو ، تو کوچه های طی شده
همه رنگای قدیمی ؛ اسم تو روش حک شده
واسه خنده های خورشید ؛ پشت یک رنگین کمون
تبِ آواز قشنگت ؛ واژه هاش تو آسمون
رقص گلبرگای پاییز، یاد آفتاب ای دور
غم بارون قشنگت ؛ روی گونه های شور
شبم از ستاره دل خون، شب تو همدم ماه
یاد احساسِ غمامون ، چشامون شرجی راه
توی تاریکی غربت ، عشق ما ستاره پوشِ
یه شقایق رو بِ بادِ ، همه فصل ها به دوشِ
یاد تو همیشه اینجاست ،واسه یه دوره گرد
این مسیرِ زندگی شد، کولی ام کولی درد
ای رفیق جون پناهِ و شب و خسته گیِ هم
عشق از آینه پر بود ، دستامون تو دستِ غم


تورج آریا

نمی خواهم چنین باشم، اسیرِ وهمِ بی پایان

نمی خواهم چنین باشم، اسیرِ وهمِ بی پایان
تو را خواهم، که برگردی، جهانِ کودکِ نادان

ندیدی جانِ دل آتش، گرفته شعله ور، سوزان
کجایی سادگی هایم، جوان بی خبر ، رقصان

چرا بر چهره جانان، تو نا غافل، نظر کردی ؟
چرا دل در کمان بستی، که شد سرگشته و حیران

نگر جانم،شده از غم، چو اخگر در میان خون
نمانده در پس پرده، رفیق و مجمع و سامان

دلا خو کن به تنهایی ، که از تن ها بلا خیزد
که دلبر بر لب ساحل ، صفا خواهد ز مغروقان

روان کودکی خواهد، اسیر بند پیری جان
خوشا بر حال آنانکه ، همی باشند، از پاکان

دلا دارم چنان دردی که شد در سینه ام پنهان
شرابِ طاهری خواهم، که گویم مجمعِ مستان

سید علی موسوی

کاشکی پروانه ای بودت

کاشکی پروانه ای بودت برسر کویت عاشقانه میگشتم
تابرسرشانه ات آرام گیرم
واز لعل لبانت
بوسه ی عاشقانه
عسل رابنوشم و
ازاتش عشقت خاکسترشوم وبسوزم

فاطمه قاسمی

پاییز صدای توست

پاییز
صدای توست
در نوار دلتنگی ؛
که شب آواز می خواند...
غمناک و پیوسته
رشته های زمستان را...
من
سر دوراهی زندگی و مرگ
تنهاییم
را سر میکشم


تورج آریا

تنت آتش، لبت شهد و دلم دریای طوفانی‌ست

تنت آتش، لبت شهد و دلم دریای طوفانی‌ست
نگاهت شعله‌ور، آغوشِ گرمت خانه‌ی جانی‌ست

شرارِ چشم‌هایت می‌چکد بر جانِ بی‌تابم
که عطرت بی‌قرار و بوسه‌هایت اوجِ بارانی‌ست

رها کن عقل را تا رها گردیم در مستی
که عشق از مرزِ هوش و وسوسه، مِهری فراوانی‌ست

زِ انفاسِ تو می‌جوشد حیات از سینه‌ی سردم
که آغوشِ تو گرمای زمین در فصلِ یخبانی‌ست

بیا در خواهشِ لب‌ها، در آغوشی رها گردیم
که عشق از بوسه‌های بی‌قرار، آیینه‌گردانی‌ست

به زیر نور ماه و چشم مستت امشب آرامم
که مستی در نگاهت باده‌ای در جام کیهانی‌ست

جهان درگیرِ آشوب است و ما در خلسه‌ی با هم
که آرامش در این طوفان، تبسم‌های پنهانی‌ست

اگر "درویش" در این وادی، جنونت را به جان دارد
دلش در شعله‌ی شوقت چو شمعی در شبستانی‌ست

سید یوسف زارع

| چشم خود میبندم و رویت نمایان میشود!

| چشم خود میبندم و رویت نمایان میشود!
| صحنه‌‌ی کوتاهی از یادِ تو اکران میشود!

| بعد از آن رفتن شدیدا خواب هستم. لااقل؛
| دیدن معشوقه ام در خواب امکان میشود..

| پشت پلکم صورتت پیداست ؛ اما‌حیف که
| دیدن آن درد ها ؛ هر بار آسان میشود . . .

| دل‌صدا میزد: "نگاهش‌کن" ولی از آن طرف
| عقل‌میگوید : " نگاهت‌غرق باران‌میشود.! "

| عقل را ول کن.! نگاهت میکنم هرچند که ؛
| این دلِ وا مانده‌ام از خود پشیمان میشود.!

| سینِ من.! عید نزدیک است.. اینجا نیستی.!
| روزِ آخر یک غروبی سخت ؛ تاوان میشود...

| آفتابی سرد   بود ؛ او کنجِ تاریک دلم ...
| در غروبی‌سخت ؛ دریک‌خواب‌،تابان‌ میشود!


متین رضائی عارف