یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

به هر نگاه تو جانم هزار شوری یافت،

به هر نگاه تو جانم هزار شوری یافت،
جهان ز نور تو انگار تازه نوری یافت.

نسیم زلف تو آمد به هر کجای جهان،
چو صبح آمد و از شب هزار دوری یافت.

چو چشم مست تو افتاد بر غریب دلم،
به هر تپیدنِ آن، عشق چاره‌جوری یافت.


لبت چو جامِ بلورینِ باده‌ای شیرین،
هزار مستِ خمار از تو مستیوری یافت.

تو از گلوی بهاران گذشتی و دیدم،
که باغ خسته ز تو رنگ و بوی هوری یافت.

جهان ز خنده‌ی تو تازه شد چو آینه،
که هر غبار به لبخند تو ز نوری یافت.

فاضل نوشت که در راهِ عشقِ یار چنین،
دل از فنا به بقا صد عبور و جوری یافت

ابوفاضل اکبری

از نگاهم عشق را خواندی گُلِ عشقم نَچیدی

از نگاهم عشق را خواندی گُلِ عشقم نَچیدی
تو مگر از من چه دیدی مثلِ بخت از من رمیدی

قصّه ها از دل تپیدن های تکراری که گفتی
پس چه شد آن عشق گَرمت رشته ی الفت بریدی

من که از چشمِ تو چون اشکی فرو افتادم امّا
یک زمان بودم به قلبت خونِ جاری در وریدی


وقت رفتن گفته بودی هر چه بود از ما گذشته
خاطراتت هست ماضی آن هم از نوعِ بعیدی

قطعه سنگی سخت بودم بر سَرِ کوهِ غروری
این غرورم زیرِ پا افتاد از کوه و ندیدی

شیشه ی دل بود نازک بی صدا آن را شکستی
تکّه های هر شکسته ناله ها کرد و شنیدی

پشت دیوار سکوتم آن همه فریاد گم شد
دیدگاهت بر سرم پاشید خاکِ نا امیدی

کفش هایم بی قرارِ سنگ فرشِ کوچه ها شد
ردّ پا از تو نمانده مثلِ یک بادی وزیدی

سارقی بودی که ردّ مالِ دزدی را نکردی
زیرکانه دل ربودی سینه ام از هم دریدی

پرده های قلب مینو می شمارد هر تپش را
زخم تاول های قلبش می کند دردِ شدیدی

مینو زکی پور

بهانه ات را می گیرد

بهانه ات را می گیرد
قلبی که تنها همدم آن
در این روزهای بی کسی
قاب عکسی است از تو
که خاطراتت را
بر من تداعی می کند
آنگاه که رویای شیرین داشتنت را
بر تن رنجور چشم هایم می بافم

مجید رفیع زاد

دلخسته ام از خنده ی زوری ِ خیلی ها

دلخسته ام از خنده ی زوری ِ خیلی ها
غمگین تر از لبخند مجبوری ِ خیلی ها

درک تمام طعنه های عشق ، آسان است
آسان تر از ... بی هیچ منظوری ِ خیلی ها

نزدیک می آیی و در من شعر می بینی
خوشحالم از نزدیکی ات ، دوری خیلی ها

زخمی تر از عشقم ولی در یاد شیرینم
با آنکه می شوراندم شوری خیلی ها

از بس پریشانی به لطف موی در بادت
بر باد رفته امپراطــوری خیلی ها

با اینکه خیلی دوری و دلگیرم از دوری
هی دور تو می گردم از کوری خیلی ها


امیر نقدی لنگرودی

گفتم که با من آویز گفتا قضا نباشد

گفتم که با من آویز گفتا قضا نباشد
گفتم که درخورم من گفتا ریا نباشد

گفتم شمیم کویت صدباره عاشقم کرد
گفتا به خود بپرداز این ها ادا نباشد

گفتم چرا نبینی رنجی عظیم بردم
گفتا که در مسیرم این ها بلا نباشد


گفتم بس است جانا مردم ز درد هجرت
گفتا بمیر از غم این ها جدا نباشد

گفتم برم نیایی گفتا که در برم من
گفتم تو را نبینم گفتا خفا نباشد

گفتم که مانده ام من اندر خیال حافظ
گفتا ز آن برون شو این ها صدا نباشد


سید علی موسوی

من خودم سنگم

من
خودم سنگم
خودم بادم
خودم رود
نه از اهل طاغوت

من
خودم در م
خودم فیروزه
خودم الماس
از کوه یاقوت
من
خودم آهن
خودم مفرق
خودم چوبم
عاری از دود
من
خودم آسمانم
خودم کلک م
خودم رعد م
از ملک افلاک
من
خودم جسمم
خودم روحم
خودم آدم
از جنس معبود
من
خودم خونم
خودم عشقم
خودم رود
از عهد ناسوت
من
خودم اتش
خودم نهرم
خودم بود
از ‌پیمان جبروت
من
خودم خاکم
خودم جسمم
خودم جاری
همراه ملکوت
من
خودم فرشم
خودم عرشم
خودم درسم
از جبر لاهوت


سیاوش دریابار

منم سرکش تو می‌خواهی که رامم

منم سرکش تو می‌خواهی که رامم
گلازینی تو را کی گل بنامم

فریبت گر خورم صد بار دیگر
چه سازم من هنوزم خشت خامم


فروغ قاسمی