یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

گرچه دیوار دلم بی رنگ و رو گشته کنون

گرچه دیوار دلم بی رنگ و رو گشته کنون
خاطرت در خاطراتم پر سبو گشته کنون

روبه رویم، باز می خندی درون قاب ها
خنده های تو مرا ، حال نکو گشته کنون

حرف های دل چو تسبیحی گسسته از خیال
با تو اما بی صدا در گفت و گو گشته کنون

شکوه های دل ، درون سینه ام مدفون شده
بی گلایه ، بی جدل ، بی های و هو گشته کنون

بی تو دنیایم ، شبیه بوف کور صادق است
پر معما ، مبهم و، در خون فرو گشته کنون

در دلم رویای عشق ات مثل طوفانی نشست
دل به دست باد ها دادم ، عدو گشته کنون

خون به پا کرده درون دیده ام رودی ز اشک
شعرهایم خط به خط اندوه گو گشته کنون

دوره کردم روز های خوبمان را ، روز و شب
دل به تکرارش دوباره ، زیرو رو گشته کنون....


سیمین حیدریان

السلام علیک یا صاحب الزمان

#سلام_امام_زمانم
                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

محمد

این مرگ نیست،

این مرگ نیست،
نمردی
به حق قسم
ققنوس یاد تو به دل ها جوانه زد،
زان زخم دست تو تا هست،
می چکد...
خونی به خاک پاک،
کزان غنچه بشکفد

مرگ آن دشمن است،
که مرده است و
بی خبر...
در منجلاب پستی خود غرق می شود

این مرگ نیست،
نمردی
قسم به عشق
درج است نام تو
در قلب عاشقان
تا هست زندگی،
تا هست نام عشق


حسین جباری

قایق م بهر تو سوی گِردْ آب

قایق م بهر تو سوی گِردْ آب
گِردِ دل آب و دلم در پیچ و تاب

گِردِ آب گِردْآبم، گِردْ آب
می برد جانم به سوی انقلاب

کودکم آرام در زنجیر و تاب
لب به خنده، رویش همچون ماهتاب

سر به سوی آب ناگه خویشتن
خود نمایان کرده صورت روی آب

همچو نرگس آغوش از من شکفت
از پی زیبایی تن دادم به آب

دست من خالی شد از خویشم در آب
خویش من پیدا در اعماق آب

قایقی دیگر نبودم روی آب
تن چو قطره همچنان غلتان در آب

دریا چون آیْنه، دل گرم و صاف
بود پیدا راز من در کل آب

آسمانِ دل به آتش داد آب
آب از او آتش گرفت از آفتاب

آفتاب دل فروزان سوی دار
می ربایید سایه ها از روی آب

ذره ذره تار و پودم را گسست
آتش عشق ت که آتش زد به آب

آب شد یخ از پر پرواز دل
زد برون ققنوس جان از عمق آب


مجتبی محبی زاده

نماز صبح خواندم و ندا آمد به گوش

نماز صبح خواندم و ندا آمد به گوش
به پابوسیِ سرورت ، زیبنده بپوش

برو بر زیارت عزیزش هر چه زود
نرفتی مدت زمانی به پاکیِ و جُود

توفیق ز خدایت بر همسایگیش
زیبنده سیرت و صورت بر بزرگیش

بارگاهی ملکوتی ، خدایش بخشید
چنین زائران عزیزی در حرمش دید

مرواریدی به گنبدی طلا آرمیده
غواص ز نور مروارید رَهش دیده

آبرویش باش زائر در حرم
ز نماز و عبادت ،برگیری از کَرم


محمد هادی آبیوَر

زِ هر کس من بپرسیدم که

زِ هر کس من بپرسیدم که آیا می کند در زندگی احساسِ خوشبختی؟؟
نگاهی سر به پایم کرد و ناگه زَد پوزخندِ تلخی
یکیشان در جوابم گفت: که دیوانه شدی؟ دنیا به این سختی
گرانی،جنگ،بیماری،نداری،فقر،اعتیاد،آوارگی
دِگر زین بیش بدبختی
گذشتند از کنارِ من،زدند نیش و کنایه ای به من
که واااااای چه انسانِ خوشبختی
دلم رنجیده گشت،فُرو بردم در گلویم بُغضِ خود را
من به هر سختی
جلویش را گرفتم که از چشمانِ من پایین نیفتد قطره اشکی
که آنها دیدند و خندیدند و گفتند:
الهی ما بمیریم تو هم که انگار بدبختی
ولی من آرزویم بود که به آنان بفهمانم
این ها واقعا نیستند دلیل،که انسان نکند احساسِ خوشبختی
چون که آنان جملگی چیزی یا کسی دارند
که می‌دهند برایش تَن به هر سختی
زِ همه بدتر دِگر این بود،که داشتند یک بیماری
ولی باز بود کِنارشان، نفس که می کشید حتی به هر سختی
ولی......
وقتی تو یک روزی ،از خوابت به پا خیزی و ناگه بشنوی
که آری داده ای عزیزی از دستی
که او مُرده، هیچ وقت دیگر نَشنَوی حتی صدایش را
نبینی رویِ ماهش را،تا آن زمانی که تو هستی
کُنی بر تَن سیاه رختی
بله ،اینگونه حتم دارم که انسان می شود
بنده ی بدبختی


فرانک بهمیی

ای امام العصر ای مهربان

من در این دنیا تنها از عشق تو
پس بیا که منتظرم از روی تو
گر که عمرم قد ندهد از دیدنت
پس تو را دیدم در قلبم
گر کسی نیست منتظر از دیدنت

در دلش نیست انصاف و وفا
پس که جانم فدای تو
ای امام العصر ای مهربان

فاطمه زهرا سرگل زایی