یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

من آن کبوترِ تنها به روی بامِ تو هستم

من آن کبوترِ تنها به روی بامِ تو هستم
مرا پرانده‌ای امّا بدان به نامِ تو هستم

گذشته از دلم آن که تو را ببینمت از نو
و خوش به حالِ من آن دم که هم کلامِ تو هستم

شکسته بال و غریبم, مرا بخوان که دوباره
ببینی‌ام که چه آسان به روی دامِ تو هستم


منی که دانه به دانه غزل گرفته‌ام از تو
قسم به این غزلم که فقط به کامِ تو هستم

سپرده‌ام به خدایم, نفس نفس بسرایم:
به هر زمان و مکانی اسیر و رامِ تو هستم

مسعود اویسی

برای اینکه خوب باشه حالت

برای اینکه خوب باشه حالت
صبح رو با داشته هات شروع کن
تمام روز رو وقت بگذار و زندگی کن
شب موقع خواب بهت حق میدم
که بری توو فکر نداشته هات
اما بهت حق نمیدم
که فکر کنی هیچوقت قراره نداشته باشیشون
تمام شب رو وقت داری خواب داشتنِ نداشته هات رو ببینی٬
صبح چشمت رو که باز کردی
به داشته هات سلام کن
به نداشته هات بگو
به زودی می بینمتون

#پریسا_زابلی_پور

بر فراز تابش دیدار رو در روی دوست

بر فراز تابش دیدار رو در روی دوست
صد هزاران شبنم بوسه نثار روی دوست

هم طنین دلکش روح و درود صبحگاه
بیصدا فریاد های صد سلام تقدیم دوست

در نگاه اولین دیدار بی منظور ما
آتشی بر خرمن دل زد نظر بازی دوست

هم جگر پرخون و سر شیدا از این دلدادگی
هم سراسر روح و جانم بی هوا مجذوب دوست

دیدگان در شوق و دل در شور و سینه آتشین
از همان شب برده هم خواب و خوراکم یاد دوست

کس نمی گوید چرا تو بی نشان گردی پِ یَ ش
من همی در آسمان عشق می جویم نشان کوی دوست

گر بخواهی گرم گردی زآتش عشقش همی
ساهیا پروانه شو هم شمع شو در شام دوست


مصیب الهامی

می‌خواهم و می‌خواستمت، تا نفسم بود

می‌خواهم و می‌خواستمت، تا نفسم بود

می‌سوختم از حسرت و عشق تو بسم بود

عشق تو بسم بود، که این شعله بیدار

روشنگر شب‌های بلند قفسم بود

آن بخت گریزنده دمی‌ آمد و بگذشت

غم بود، که پیوسته نفس در نفسم بود

دست من و آغوش تو، هیهات، که یک عمر

تنها نفسی‌ با تو نشستن هوسم بود

بالله، که بجز یاد تو، گر هیچ کسم هست

حاشا، که بجز عشق تو، گر هیچ کسم بود

سیمای مسیحایی‌ اندوه تو، ای عشق

در غربت این مهلکه فریاد رسم بود

لب بسته و پر سوخته، از کوی تو رفتم

رفتم، به خدا گر هوسم بود، بسم بود

((فریدون مشیری))

امروز که اینجا آفتابی بود

امروز که اینجا آفتابی بود
بیشتر از همیشه یاد تو بودم
نه به خاطر خورشید زیبایش
یا دلچسبی گرمایش؛
یا به خاطر اینکه تعطیلی بود و
من تمام روز لم داده بودم و کتاب می خواندم؛ نه
به یاد تو بودم به خاطر تمام حرف هایی که می شد
با تو کنج حیاط ما زیر آفتاب نشست و زد؛
به خاطر صدای تکه های یخ لیوان شربتی که برایت می ریختم؛
به خاطر تمام عکس هایی که می گرفتم
تا سال‌ها بعد در یک آلبوم جلد چرمی سبز رنگ نشانت دهم
به خاطر شعر... این شعر
می بینی؟
نزدیک بودن، زیاد هم دور نیست...


"نیکى فیروزکوهى"

ای درخور اوج !

ای درخور اوج ! آواز تو در کوه سحر، و گیاهی به نماز
غم ها را گل کردم، پل زدم از خود تا صخره دوست
من هستم، و سفالینه تاریکی ، و تراویدن راز ازلی
سر بر سنگ ، و هوایی که خنک، و چناری که به فکر، و روانی که پر از ریزش دوست
خوابم چه سبک، ابر نیایش چه بلند، و چه زیبا بوته زیست، و چه تنها من
تنها من ، و سر انگشتم در چشمه یاد ، و و کبوترها لب آب
هم خنده موج، هم تن زنبوری بر سبزه مرگ ، و شکوهی در پنجه باد
من از تو پرم ، ای روزنه باغ هم آهنگی کاج و من و ترس
هنگام من است ، ای در به فراز، آی جاده به نیلوفر خاموش پیام


سهراب سپهری