یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

به دور از دستِ تو ابری رها در باد و طوفانم

به دور از دستِ تو ابری رها در باد و طوفانم
کجایی تا ببینی که پریزادی پریشانم

چه شوقِ تازه ای هر شب به دیدارِ تو دارم من
منی که خسته و تنها به کنجِ کهنه زندانم

بپوشان بر تنم امشب تمامِ بوسه‌هایت را
برهنه مانده بی رؤیا به زیرِ سیلِ بارانم

شکایت‌های بسیاری به درگاهِ خدا کردم
نمی‌دانم که بی‌ بابا چرا در بندِ این جانم

میانِ ما نفس‌هایم شده دیوارِ سنگینی
چه روزی می شود ویران؟ نمی دانی نمی دانم


مسعود اویسی

با تو هر چیزی تعریفی تازه خواهد داشت

با تو هر چیزی تعریفی تازه خواهد داشت
کوه زمینی است که به تماشای تو قد کشیده
و دریا آبی است ریخته شده در بدرقه قدم‌هایت
گیسوان خیست جنگلی است باران خورده و لبخندت بهار
آنگاه که به خواب می روی ماه نورش را از چشمان تو وام میگیرد
حالا تنها به امید دستانت چشم به زمستانی دوخته‌ام که انتهایش لبخند تو خواهد بود

مسعود اویسی

خسته امّا زخمه بر تنبورِ دنیا می‌زنم

خسته امّا زخمه بر تنبورِ دنیا می‌زنم
بی‌بهانه دل به کوه و دشت و دریا می‌زنم

حال و احوال مرا پرسیده‌ای خوبم هنوز
قدرِ سهمم لقمه‌ای از صبحِ فردا می‌زنم

روز و ماه و سال و هفته رفته از دستم ولی
آنچه مانده پیش رویم رنگِ رؤیا می‌زنم


فرصتِ خندیدنم چون قدرِ یک رعد است و بس
روی غم‌های دلِ خود مُهرِ حاشا می‌زنم

زندگی سرمشقِ تلخی ابتدای خط نوشت
انتهای خط منم که طرحِ زیبا می‌زنم

مسعود اویسی

برای من که هر ثانیه

برای من که هر ثانیه
از ترسِ از دست دادنتان می‌میرم
قیامت که هیچ
بهشت هم بی‌معناست


مسعود_اویسی

موضوعِ انشایم اگر که گفتن از درد است

موضوعِ انشایم اگر که گفتن از درد است
انشای من یک واژه, آن هم واژه‌ی ((مرد)) است

آری همان تنهاترین موجودِ دنیا که
قلبش به ظاهر تکّه‌ای از آهنِ سرد است

اصلاً چه می‌دانی چه‌ها در سینه دارد او؟!
هر شب دلش با حسرتی تازه هماورد است

آرامشِ این خانه را بابا نگهبان بود
گرچه بهاران آمده بابا دلش زرد است

ای عقربه آهسته‌تر... مشتاقِ فردا کو؟!
دنیای ما برعکسِ تو دنیای چپ‌گرد است

مسعود اویسی

من آن کبوترِ تنها به روی بامِ تو هستم

من آن کبوترِ تنها به روی بامِ تو هستم
مرا پرانده‌ای امّا بدان به نامِ تو هستم

گذشته از دلم آن که تو را ببینمت از نو
و خوش به حالِ من آن دم که هم کلامِ تو هستم

شکسته بال و غریبم, مرا بخوان که دوباره
ببینی‌ام که چه آسان به روی دامِ تو هستم


منی که دانه به دانه غزل گرفته‌ام از تو
قسم به این غزلم که فقط به کامِ تو هستم

سپرده‌ام به خدایم, نفس نفس بسرایم:
به هر زمان و مکانی اسیر و رامِ تو هستم

مسعود اویسی

سر به روی دستانی می‌گذارم

سر به روی دستانی می‌گذارم
که زانوانم را
بغل کرده‌اند
آنگاه
تشنگی‌ام را
با تمامِ بیابان‌های اسیر
قسمت می‌کنم

مگر نه آن که رقص
میراثِ تشنه‌ترین بیابان‌هاست؟!

مسعود اویسی