ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
من دریا را لگدمال کردم
تو نفست را در سینه حبس ،
و روی صحرا خوابیدی
ما خود را به شاخه های نادانی
دار زدیم ،
و بعداز مرگ ، آگاه شدیم
مژگان رشیدی
بگذار برگردم
از این کوچه ی غبارآلود
تنم خاکی ست
ودر چمدان های خالی ام کِرم لانه کرده
چند قدمی مانده که بتوانم
تا انتها نیایم!
میخواهم , اندوه اینهمه سال را
یکجا در میانِ همین کوچه
بالا بیاورم
میدانم دوباره
کمتر از ثانیه ای
هستی در من زاده می شود
بگذار برگردم
پیراهنم از باد , پراز بال است
پرواز در من حلول کرده!
باور کن , نقاشیِ باورم ,
سیاهیِ وهمِ نابسامانِ
سالهای در تو لولیدن است.
سرک بکش! ببین !
ردی از نفس در ریه هایم نیست
من از درون آتش گرفته ام…..
مرا به زحمت نیانداز!
تاروپودِ زنانگی ام,
جزامیِ جا مانده از قافله ی صبوری ست
رگهایم پراز خونی است
که دیگر ,
بوی هیچ مردی را نخواهد داد….
بگذار برگردم……
مژگان رشیدی
اتفاقی ،
معجزه ی واژه های تو
شد خنده ی شعرهای من!
اینهم شد
نسبتِ عشقِ تو با
ذهنِ من.....
مژگان رشیدی
زمان
دکمه های پیراهنش را بست!
وقتی که،
مسدود شدم
پشتِ دیوارتنهایی!
اینجا ایستگاهِ نرفتن است
و من
گم شده در هوای ثانیه ها.....
مژگان رشیدی
جوانه که میزنی
تنظیم میشود نبضِ پی در پیِ خیالِ من.
سحر را بیدار میکنم
دستش را در دست خورشید میگذارم
و با هم زمستان را قدم می زنیم تا بهار….
مژگان رشیدی
میخواهم پناه بگیرم
دردستانت
میلرزاندم زلزله ی حضورِ تو
نکند همه چیز
ویران شود......؟!
مژگان رشیدی
گوشِ عقل را گرفتم
آرام ، به کُنجی نشاندم
فلسفه ی صبر را
در مغزش،
چِپاندم…..!
مژگان رشیدی